#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_86


آخر بیش از بیش به او وابسته بودم...

و گذشتن از او برایم بسیار سخت بود...

شاید می توانستم دوستی با او را به صورت محدود تری ادامه دهم...

×××××××

تا دو روز ضعف داشتم و مادر اجازه نداد به کلاس شنا بروم...

هر روز بعد از ظهر کسری زودتر می آمد و سعی می کرد در کنارم باشد...

شاید فکر می کرد علت نزدیک شدنم به بهناز دوری از او بوده...

عزا گرفته بودم چه طور با بهناز به هم بزنم...

بهناز دوست خوبی بود و من دوست نداشتم ارتباطم را با او قطع کنم...

باید راهی پیدا می کردم...

آن قدر فکر کردم تا به نتیجه ای که خودم دوست داشتم رسیدم...





***********

یک هفته گذشت و توانستم انرژی پیدا کنم تا به کلاس شنا بروم...

البته در این مدت ساره به کلاس هایش ادامه داده بود و چون در شنای کرال و قورباغه مهارت داشت، در مراحل بالاتر کلاس ها بود...

او در رده ی حرفه ای ها کار می کرد و در حال فراگیری شنای پروانه بود......

اما من هنوز اندر خم یک کوچه بودم و در همان مراحل اولیه گیر افتاده بودم...

آن قدر دست و پا می زدم و آب به خوردم می رفت که دیگر از هر چه شنا متنفر شده بودم...

بهناز پیشرفت قابل توجهی پیدا کرده و در مراحل یادگیری کرال بود...

اما من هنوز دوچرخه زدن را هم نتوانسته بودم بیاموزم...

آن روز مربی ام عصبانی شد و گفت:

- بارانا یه کم دقت کن... می خوام ببرمت عمیق... باید ترست بریزه... حق استفاده از تخته رو هم نداری...

به همراه او تا میان آب رفته بودیم...

ترس شدیدی داشتم و همین ترس باعث می شد نتوانم درست به آن چه می گوید عمل کنم...

هنوز با وجود تخته* هم خوب نمی توانستم خودم را درست روی آب نگه دارم، چه برسد بدون تخته...

میان آب بودیم که پا زدم... توانسته بودم... ذوق زده و با اعتماد به نفس گفتم:

romangram.com | @romangram_com