#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_85


چشم های زیبایش را به من دوخت و استفهامی پرسید:

- پس این اشکا مال چیه دیگه؟

شاید نباید وابستگی ام را آن طور لو می دادم...

اما دست خودم نبود...

دلم می خواست غرورم را بشکنم و معذرت بخواهم...

بالاخره جواب دادم:

- حرف بزنیم...

طاقت ناراحتی اش را نداشتم...

باید زودتر می فهمیدم که اشتباهم را بخشیده یا نه...

لب زد:

-نمی خواد... ساره همه چی رو گفت... حداقلش بی ترس...

چشمانم گشاد شد ...

اما او بی توجه گفت:

- بهتره تو دوستی با این خانم تجدید نظر کنی.. دختری که انقدر راحت با یه پسر غریبه در ارتباطه و باهاش هر جا می ره... قابل اعتماد نیست... دلم نمی خواد بارانای ساده و مهربون من ؛ یه روز از این دوستی لطمه ببینه...

باورم نمی شد کسری به همین راحتی از رفتار اشتباهم بگذرد...

اما انگار حال بدم بی تأثیر نبود...

-کسری...

-هیش هیچی نگو... انقدر حالت بد بود که داشتم میمردم... می دونم که باعث تمام این اتفاقات منم... تو فکر می کنی من انقدر سرگرم کار و دانشگاه شدم که تو رو فراموش کردم...اما به خدا که این طور نیست... باورت می شه یه ساعتایی از روز اونقدر دلم برات تنگ میشه که می خوام همه چی رو ول کنم و بیام خونه... بیام برای یه لحظه ببینمت... یه لحظه آرامش بگیرم و برم... اما با خودم می گم کسری یه کم تحمل داشته باش... تو باید برای خوشبختی بارانا از جونتم مایه بذاری... من بیشتر تلاشم به خاطر توئه.. اون وقت...

می دانستم که می خواهد بگوید " اون وقت تو بهم دروغ می گی"

با چشمانی شرمنده پلک زدم و مظلومانه گفتم:

- میشه این دفعه رو ببخشی...

لبخندی زد و گفت :

- به شرطی که زودتر خوب بشی خانوم کوچولو...

در همین چند ساعت دلم تنگ شده بود برای مهربانی هایش...

کاش محرم هم بودیم و می توانستم صورتش را بوسه باران کنم...

نمی دانستم می توانم روی قولم پایبند باشم ، یا این که دوباره اشتباهاتم تکرار می شد...

از طرفی نمی دانستم دوستی با بهناز را چه کنم؟

romangram.com | @romangram_com