#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_84


- بارانای من... می دونی که خیلی دوستت دارم... می دونی که خیلی عاشقتم...نه اگه می دونستی... انقدر اذیتم نمی کردی...

حالا انگشتانش موهایم را به بازی گرفته بود...

دلم می خواست چشم باز کنم و بگویم که اشتباه کردم...

بگویم که من هم خیلی دوستت دارم...

اما جرات نداشتم...

صدایش پر از دلخوری بود...

آرام پلک هایم را از هم باز کردم...

اولین چیزی که نظرم را جلب کرد موهای به هم ریخته و نامنظمش بود...

با دیدن چشمهای بازم ملایم صدایم کرد:

- بارانا...

صدای قشنگش برایم پر بود از عشق و آرامش...

لبخند زد...

لبخندی که برایم زندگی بخش بود و دوست داشتنی...

هر چه ناسزا بلد بودم در دل به خودم دادم..

چه طور توانسته بودم او را این طور به هم بریزم...

دوباره لب زد:

- بارانا...

دلم ریخت...

بغض کردم...

نگاهش رنگ نگرانی گرفت و پرسید:

- چیه باز درد داری؟بگم پرستاره بیاد؟

چانه ام لرزید...

قطره اشکی سمج از گوشه ای چشمانم چکید...

نگاه کسری هم پر شد...

پر شد از اشک... از درد... از غم...

با دست آزادم اشک هایم را پاک کردم و فین فین کنان جواب دادم:

-نه خوبم..

romangram.com | @romangram_com