#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_83
وقتی پزشک برایم سرم و آمپول تهوع نوشت ، نالیدم...
–نه آقای دکتر...
دکتر که مرد جوانی بود با خنده گفت:
-نبینم که بترسی ... چون تنها راهش همینه... الان بدنت کلی آب از دست داده... باید سریعا جبرانش کنی... سرگیجه و ضعفت هم به همین دلیله... الانم به جای این که چونه بزنی بهتر زودتر بری و اینایی رو که گفتم انجام بدی ... ممکنه 12 الی 24 ساعت همین ضعف رو داشته باشی... احتمالا بستنی که خوردی فاسد بوده... یعنی تاریخش تموم بوده... غذای چرب و مقداری هم که آب استخر همه دست به دست داده تا به این حال و روز بیفتی...
جرأت نکردم مقابل کسری به دکتر بگویم این کار هر روزه ی ماست ...
اینها اطلاعاتی بود که کسری در اختیار پزشک گذاشته بود...
با اشک و آه آمپول زدم ...
سرگیجه و ضعف امانم را بریده بود...
به کمک کسری روی تخت دراز کشیدم...
اشک هایم بی اختیار می ریخت و همین باعث شده بود کسری کلافه شود...
پرستاری جوان وارد اتاق شد و با لحنی مهربان گفت:
- خب خانم خانما بذار این سرمو برات وصل کنم...
دل درد م هنوز آرام نشده بود...
پرستار روی بازویم گشت، تا رگم را پیدا کند...
زیر لب با خود حرف می زد...
-ای بابا خوشگله رگتم که بد مدله...
کسری دست به سینه بالای سرم ایستاده بود و با اخم نگاه می کرد...
بالاخره پرستار ناشی با چند بار سوراخ سوراخ کردن دست هایم رگ را پیدا کرد و آنژیو کت را وصل کرد و سرم قندی آرام آرام و قطره قطره وارد رگ هایم شد...
ساره که دل دیدن نداشت بیرون ایستاده بود...
مادر چند بار تماس گرفته بود و کسری خیالش را راحت کرده بود که چیزی نیست و بهترم...
یک بار هم با خودم حرف زد که خودم را کشتم تا نگران نشود...
کسری کنار تخت نشست و دستم را میان انگشتان گرمش گرفت...
حرف نمی زد اما همین محبت زیر پوستی اش آرامم می کرد...
درد م که کمی آرام گرفت، نفهمیدم کی خوابم برد...
با نوازش صورتم هوشیار شدم...
اما هنوز آن قدر پلک هایم سنگین و درد آور بود که دلم نمی خواست آن ها را از هم باز کنم...
صدای مردانه ی کسری در گوش جانم نشست:
romangram.com | @romangram_com