#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_82
نمی توانستم آب دهان نداشته ام را قورت دهم...
کسری به طرفم آمد و با نگرانی گفت:
- حالت خیلی بده؟ رنگت خیلی پریده...شماره گرفتم... الان می ریم تو... پاشو عزیزم...
وای که شنیدن کلمه ی "عزیزم" چه قدر در ان لحظه برایم شیرین بود...
و حالا باز زمزمه ی کسری جانی تازه به روح و روانم داد...
-نمی دونم برات آب میوه بگیرم یا نه؟...می ترسم باز بخوری بیاری بالا... یه کم تحمل کن... معلوم نیست بستنی ای که خوردی چی بوده که این طوری به هم ریختت...
بی اختیار جواب دادم:
-سنتی...
لحظه ای لبخندی نرم و محو روی لبهایش آمد و برگشت:
- خانم شیکمو نوعش رو نپرسیدم... معلوم نیست شیرش خراب بوده... مونده بوده..
کمی جرأت پیدا کردم و با شیرین زبانی گفتم:
- یه چند بارم تو استخر بی هوا آب رفت تو دهنم...
نگران پرسید:
- دیگه؟
-غذای ظهرم سرد خوردم.. کتلت هاش ماسیده بود...
با مظلومیت تمام گفتم...
ریز خندید و گفت:
- با همه ی اینا من موندم چه طور زنده ای؟
خدا را شکر کم کم کسری همیشگی رخ می نمایاند...
شاید هم فهمیده بود چهره ی ناراحتش مرا بیشتر به هم می ریزد...
اصلا من با اخلاق خوب و بد کسری، بالا و پایین می شدم...
همان طور که به سمت اتاق دکتر می رفتیم موهای پریشان و به هم ریخته ام را که بیرون ریخته بود زیر شالم زد و گفت:
- جون کسری اگه آمپول و سرم داد آبروداری کن...
چشمانم گرد شد و گفتم:
- نه!
به این جای دکتر آمدن، فکر نکرده بودم...
××××××××××××
romangram.com | @romangram_com