#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_81
حس بدی به سراغم آمد...
حسی پر از ترس و اضطراب...
آن قدر که دوباره ضعف وجودم را پر کرد...
وارد درمانگاه شدیم...
بوی الکل به مشامم خورد...
دوباره دلم پیچ خورد... دستمالم را به سمت دهانم بردم و دوباره عق زدم..
کسری با چشمانی نگران پرسید:
- چی شد بارانا؟
سرم را تکان دادم...
ساره پشت سر ما می آمد...
با نگرانی مرا به دست او سپرد و به سرعت خود را به باجه ی اطلاعات رساند...
مدام حرف کسری در گوشم می پیچید... "مفصل حرف می زنیم"
به کمک ساره روی یکی از نیمکت ها نشستم...
ساره با چهره ای غم زده زیر گوشم زمزمه کرد:
- بارانا حالا چی میشه؟
بی رمق بودم...
سرم گیج می رفت و به دوران افتاده بود...
اما نمی توانستم در برابر سوالش ساکت بمانم...
-هیچی گفت بعدا راجع بش صحبت می کنیم...
ساره با چشمانی که ندامت در آن دو دو می زد گفت:
-به خدا هول شدم... آخه من دروغ بلد نیستم...
کفری با دندان هایی به هم فشرده گفتم:
-کسی نگفت دروغ بگی ... اما احتیاج نبود راستشم بگی... اَک گذاشتی کف دست کسری... پاتوق وحید...
با یاد آوری نام وحید دوباره دلم پیچید...
از هجوم به یک باره ی استرس...
تنم می لرزید...
دهانم خشک شده بود و مزه ی تلخ و بدی داشت.
romangram.com | @romangram_com