#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_80


دلم آغوشش را می خواست ولی الان اگر مرده هم بودم خودم می رفتم...

پیاده که شدم سرگیجه ی بیشتری گرفتم...

ضعف داشتم و ترس از ناراحتی کسری هم مشکلم را مضاعف کرده بود...

متوجه حالم شد و دستم را گرفت و با همان لحن بی روح و سرد گفت:

- بیا این جا...

دست حمایتگرش را باز کرد...

با حالی نزار در آغوشش فرو رفتم...

نفسش به صورتم می خورد...

چرا چیزی نمی گفت...

سکوتش بیشتر آزارم می داد...

کاش حرفی می زد...

اصلا جور خاصی شده بود...

یعنی در ذهنش چه می گذشت؟

طاقت نیاوردم و زمزمه کردم:

- کسری؟

-جانم.

باورم نمی شد...

از شدت هیجان ، اضطراب ، امید و نا امیدی نمی دانستم چه کنم؟

آرام نگاهم را بالا کشیدم و به صورتش دوختم...

هنوز ابروهایش درهم بود اما لحنش مهربان تر از قبل بود...

شاید هم فهمیده بود الان وقتش نیست...

حال و روز بدم را دیده بود...

کسری مردی نبود که به این راحتی از رفتار غلط و اشتباه من بگذرد...

می دانستم دارد مدارا می کند...

گفتم:

- ببخشید...

-هیش ...الان وقتش نیست...بعدا راجع بش مفصل حرف می زنیم...

romangram.com | @romangram_com