#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_79
مادر کمک کرد لباس بپوشم...
کسری اجازه نداد مادر و زن عمو بیایند و ما ساره را با خود همراه کردیم...
خودم را آماده ی مؤاخذه کرده بودم..
اما کسری با ابروهای درهم سکوت کرده بود...
و هر از چند گاهی نفسش را پوف مانند بیرون می داد...
اصلا نای حرف زدن نداشتم...
فقط خدا خدا می کردم دوباره ساره حرفی نزند...
اما مثل این که آن روز شانس با من یار نبود...
ساره هم که رسما خنگ شده بود..
جرات چشم و ابرو آمدن برایش را هم نداشتم...
می ترسیدم متوجه اشاره هایم نشود و چیز بدتری بگوید ...
به همین دلیل سکوت را ترجیح دادم... اصلا دل دردم یادم رفته بود...
داخل ماشین مرا روی صندلی عقب خواباند و خودش و ساره جلو نشستند...
درمانگاه نزدیک بود..
اما نرسیده به درمانگاه کسری رو به ساره کرد و پرسید:
-خب نگفین کجا بستنی خوردین؟
خدا خدا می کردم ساره اشتباه نکند...
ساره هم که انگار هول کرده بود دهان باز کرد و مستقیم زد به هدف...
-همون پاتوق وحید...
و تازه انگار که بفهمد چه سوتیه بزرگی داده است هینی کشید و دست بر دهانش گذاشت...
کسری نفس عمیقی کشید و مقابل درمانگاه ایستاد...
از اتومبیل پیاده شد و در عقب را باز کرد... و بدون این که نگاهم کند با لحنی جدی پرسید:
- می تونی بیایی یا بغلت کنم..
دلم نگاهش را می خواست... مهربانی و دلسوزیش را...
اما الان آن قدر عصبانی بود که نگاهم نمی کرد تا مبادا آتشفشان خشمش فوران کند..
بی رمق جواب دادم:
- می تونم...
romangram.com | @romangram_com