#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_78
مادر به پدرم زنگ زد...
پدر جواب نداد...
مادر مستأصل شده بود و نمی دانست چه کار کند..حالم خیلی بد بود و دل پیچه امانم را بریده بود...
زن عمو گفت:
- به کسری زنگ بزن... بده به من بهش زنگ بزنم... تا آقا یوسف رو پیدا کنیم این بچه از دست رفته ...
کسری که جواب داد دوباره به سمت دستشویی دویدم...
اصلا هیچی در معده ام نمانده بود... با این وجود درد بدی داشتم...
ناله هایم بلند شده بود و اشک هایم بی اختیار روی گونه هایم می ریخت...
کسری که رسید من بی جان روی مبل افتاده بودم..
رنگ پریده جلو دوید و با نگرانی گفت:
- چی شده بارانا؟ چرا این طوری شدی؟
تا خواستم جواب دهم ساره که انگار پس از ساعت ها چیز جدیدی کشف کرده است ،میان کلامم پرید و گفت:
- واوووو ... یادم اومد از بستنیه ظهره...
کسری به سمتش برگشت و با کنجکاوی پرسید:
- بستنی؟
یک لحظه روح از تنم رفت...
حواس ساره نبود ...
انقدر بی رمق بودم که حتی نمی توانستم اشاره ای به کنم...
ساره بی توجه ادامه داد:
- آره رفتیم با بهنازینا بستی خوردیم... بعدم بارانا غذاشو سرد خورد... فکر کنم از اون شده...
ابروهای کسری درهم گره خورد...
اما رو به مادر کرد و گفت:
- مانتو و روسریش رو بیارید.. احتمالا مسموم شده...
نگاهم نمی کرد... از آن مهربانی بدو ورود خبری نبود...
لبم را به دندان گرفتم...
آخر همیشه می گفتم که بعد از استخر به خانه می آییم...
دروغ گفته بودم... آن هم به چه بزرگی...
romangram.com | @romangram_com