#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_77


به سمت دستشویی دویدم و هر چه خورده بودم بالا آوردم...

ساره با صدای عق زدن هایم پشت در آمد و گفت:

- چی شدی بارانا؟

- نمی دونم دل و روده ام داره به هم می پیچه... وای دلم... خیلی درد می کنه...

و باز نتوانستم خودم را کنترل کنم و محتویات معده ام را بیرون ریختم...

با حالی نزار از دستشویی بیرون آمدم...

هنوز دستم روی شکمم بود... دردش همه جا منتشر شده بود ...

تا دو ساعت بعد کار من رفتن به دستشویی و عق زدن بود...

حالا دیگر چیزی در معده ام نبود و تبدیل به زرد آب شده بود...

ساره، شربت آب لیمو درست کرد و خوردم... اما خوردن همان و دویدن به سمت دستشویی همان...

مادر که رسید، رنگ از رخش پرید و گفت:

- وا چی شده به تو... چرا به این روز افتادی...

–نمی دونم مامان دارم می میرم...

-ناهار خوردی؟

- آره...

زن عمو گفت:

- شاید گرما زده شده... شربت آب لیمو بدیم بهش خوب میشه...

ساره گفت:

- نه ، دادم بدتر شد...

بستنی ظهر پاک از یادمان رفته بود...

مادر دستپاچه به سمت تلفن رفت و گفت :

-بذار به یوسف زنگ بزنم بیاد بریم درمانگاه..

رمق نداشتم... ضعف تمام وجودم را پر کرده بود... با بی حالی گفتم:

-آخه بابا چرا؟

-با ماشین بیرون نمیشه رفت... یه موقع بالا میاری زشته...

سرم را به نرمی تکان دادم و گفتم:

- مامان تو رو خدا زود باش دارم میمیرم...

romangram.com | @romangram_com