#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_76


و من نمی خواستم به هیچ قیمتی این دوستی را از دست بدهم...

برای همین من و ساره این مسئله را از کسری پنهان کردیم...

خب کسری سرش شلوغ بود و نمی فهمید...

اما غافل از این که،خیلی زود پنهان کاری ما برملا میشد ...

اصلا کی ماه پشت ابر پنهان مانده بود که این دومی اش باشد...

و من یک درجه از اعتمادی را که کسری به من داشت را از دست دادم...

*************

آن روز هر چهار نفر ما بعد از استخر به یک بستنی فروشی رفتیم...

من بستنی سنتی بزرگی سفارش دادم و وحید و بهناز فالوده و ساره آب طالبی...

بعد از خوردن سفارشاتمان ، مثل همیشه وحید ما ر ا به خانه رساند...

وحید پسر شوخ طبعی بود و زمانی که کنارش بودیم گذشت زمان را نمی شد حس کرد...

آن قدر می خندیدیم که از اطرافمان غافل می شدیم...

وارد خانه شدیم هیچ کس در خانه نبود...

مادر به همراه زن عمو برای دیدن نوزاد تازه به دنیا آمده ی یکی از اقوام رفته بودند...

آن قدر خسته بودم که به ساره گفتم:

-ساره زود ناهار بخوریم .. من خوابم میاد..

ساره خندید و گفت:

-باشه... تو در هر حال از شکمت نمی گذری...

به آشپزخانه رفتم...

مادر کتلت سرخ کرده بود و داخل یخچال گذاشته بود ... یک دانه سردش را در دهان گذاشتم و با لذت خوردم...

ساره وارد اشپزخانه شد و گفت:

- بذار گرم بشه من سرد دوست ندارم...

-من حوصله ندارم... پاشو خودت بذار.. من همین طوری می خورم...

پس از خوردن ناهار به اتاقم رفتم و به کسری اس دادم که رسیدیم و حالا هم می خواهم بخوابم....

پیام کسری که رسید... دیگر قادر به باز نگه داشتن چشم هایم نبودم...

با حس درد بدی در ناحیه ی شکم چشم باز کردم...

درد بدی در شکمم پیچید و احساس کردم هر چه در معده ام بود به سمت دهانم هجوم آورد...

romangram.com | @romangram_com