#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_75


تازه معنای حرف هایش را می فهمیدم...

وقتی که گفته بود ، بارانا بچه است...

فرصت بیشتر به هم بدهید...

هم را بیشتر دوست داشته باشید، اما با نامزدی به دست و پایتان بند نزنید...

تازه می فهمیدم هنوز راه زیادی دارم تا پخته شوم...

آن چه در آینه جوان بیند ، پیر در خشت خام...

***********

بهار با تمام زیبایی هایش به پایان رسید و ما به استقبال تابستان رفتیم...

تابستانی که من و ساره برای فرار از بیکاری اسم خود را در کلاس شنا نوشتیم ... کلاس شنا را خیلی دوست داشتم...

هم تفریحی بود و هم آموزشی...

البته ساره خیلی خوب شنا می کرد. ولی من کمی می ترسیدم...

بهناز هم ما را همراهی کرده و در کلاس شنا ثبت نام کرده بود...

من و بهناز حسابی ناشی بودیم... اما ساره حرفه ای شنا می کرد..

آن قدر در آب دست و پای بی خود می زدیم که بعد از شنا حسابی خسته و گرسنه می شدیم...

آن قدر کنار او به ما خوش می گذشت که نمی فهمیدم چه گونه روزهای بلند تابستانی یکی پس از دیگری می گذرد...

کسری هم ترم تابستانی گرفته و ساعت های بیشتری در شرکت می ماند...

می دانستم سعی و تلاشش را می کند تا هر چه زودتر به چیزهای که می خواهد برسد...

اما خب من هنوز یک دختر هفده ساله بودم و خیلی چیزها برایم حکم سرگرمی داشت...

فکرم هنوز به سمت زندگی مشترک پر نمی کشید...

فقط به کسری به عنوان یک حامی نگاه می کردم و دوست داشتم همیشه و در همه حال او را کنار خود داشته باشم...

اما دیگر به اصل قضیه کاری نداشتم...

نمی دانم ... شاید چون دختری ناز پرورده و لوس بار آمده بودم چیزی برایم مهم نبود، یا هنوز آمادگی قبول مسئولیت ها ی بزرگ را نداشتم؟

در هر حال کسری عاقلانه به دنبال کارهایش بود و من فقط به گذشت زمان فکر می کردم...

آن روزها بود که اولین خطای زندگی ام را کردم و پس از آن هر بار سعی در پنهان کردن آن از کسری داشتم...

بهناز به همراه وحید به استخر می آمد و موقع برگشت هم وحید به دنبالمان می آمد و اول ما را به جایی می برد تا چیزی بخوریم و بعد ما را به خانه می رساند...

وحید پسر بدی نبود و به راحتی با ما ارتباط برقرار کرده بود ...

اما خوب می دانستم اگر کسری به این موضوع پی ببرد دیگر امکان ندارد اجازه ی ارتباط با بهناز را بدهد...

romangram.com | @romangram_com