#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_74
آروم باش های من و ساره...
دیوانه شده بود...
اصلا زنجیر پاره کرده بود...
چه شنیده بود؟
چرا به حرف های ما گوش نمی کرد...
وقتی ما را سوار اتومبیلش کرد ، خون از چشمانش می بارید...
چرا صبر نکرد ما توضیح بدهیم؟
چرا دیوانه شده بود؟
ساره که به کام مرگ رفت...
من به کما و خودش تا مرز مرگ و بدتر از همه قطع هر دو پایش ...
انگار که حرف نگاهم را خواند و گفت:
- عذاب وجدان داره منو می کشه ... قیافه ی ساره از جلوی چشمام دور نمی شه... من شب و روزم آرزوی مرگه...
عصبی از جا برخاستم و داد زدم:
- تو رو خدا بس کن کسری.... می دونی چند ماهه داری من و خودتو عذاب می دی؟
-حقمه ... به ولای علی این عذابا برام حقه... اگه صبر کرده بودم، اگه منه احمق اون جوری افسار پاره نمی کردم... اگه وایمیستادم تا بشنوم... الان ساره زنده بود... الان مثل یه افلیج روی این چرخ بی مصرف نبودم...
دستانش را روی چهره اش گذاشت و به هق هق افتاد...
سرش را به چپ و راست تکانی داد و دوباره نالید:
- از من بگذر بارانا... تو را جان خودت از من بگذر...
نمی توانستم...
من از این عشق نمی گذشتم...
ما اشتباه کرده بودیم و هر کدام به نوعی تاوان پس دادیم...
و البته آن که بی گناه تر بود تاوان بیشتری پس داد...
×××××××××××
تا مدت ها ذهنم درگیر عشق و فداکاری عمو بود...
واقعا قدرت می خواست از این همه عشق گذشتن...
اما عمو به خاطر سارینا از خودش و عشقش گذشت...
و حالا عمو اسحاق ارج و قربی به مراتب فراتر از گذشته برایم پیدا کرده بود...
romangram.com | @romangram_com