#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_71
علی که رفت دوباره حالم خراب شد...
اما باید هر طور شده تحمل می کردم...
بعد چند ماه علی و خونواده اش رفتن و پرونده ی سارینا برای همیشه بسته شد...
بعد ها فهمیدم صاحب دختری شده ... دو سال بعد اتفاقی وقتی برای یه سمینار رفته بودم آلمان اون جا علی رو دیدم...
داغون و شکسته بود...
می گفت از غم سارینا به اون حال و روز افتاده...
پرسیدم مگه چی شده گفت:
-شوهرش رو در اثر یه سانحه از دست داده... حالا سارینای هجده ساله مونده بود با یه دختر بچه ی کوچیک..
وقتی دیدمش اون سارینای قبل نبود...
هنوز تو اوج جوونی بود ... زیبا بود... اما دیگه سرزنده نبود...
یه روز سارینا اومد به اون هتلی که اقامت داشتم...
متعجب شده بودم و از طرفی از حضورش دلشاد بودم...
سارینا بابت اون بچگی که کرده بود عذر خواهی کرد...
گفت که بعد این که با مهراد ازدواج کرده تازه به حرف های من پی برده...
می گفت که عاشق اون شده بوده و تازه فهمیده عشق واقعی چیه...
گاهی ما آدما عشق رو اشتباه می گیریم...
ام هنوزم نگاهش خاص بود...
هیجده ساله بود اما خیلی پخته تر به نظر می رسید...
باز نتونستم حرفی بزنم...
مطمئن بودم بازم می تونه یه زندگی جدید رو آغاز کنه...
اما نمی دونستم سال ها بعد دچار سرطان میشه...
علی و النا پارسال تو ی یه تصادف جونشون رو از دست دادن...
سارینا تنهای تنها شد...
من وقتی برای تشیع جنازه رفتم ...
سارینا دیگه اون سارینای من نبود..
سرطانی که باهاش دست و پنجه نرم می کرد دیگه جونی براش نذاشته بود...
همون جا ازم قول گرفت که اگه نتونست ادامه بده من برای دخترش پدری کنم...
romangram.com | @romangram_com