#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_70
- واقعا بچه ای.. فکر کردی من با این موقعیت میام عاشق یه بچه کوچولو می شم...
هیچ وقت یادم نمی ره با حرفام کلی تحقیرش کردم...
دیگه مطمئنش کردم تمام چیزهایی که فکر کرده همه ش توهمه ...
وقتی سارینا گریون از اتاقم بیرون رفت تازه فهمیدم چی کار کردم...
شکستم.. انقدر حالم بد شد که دیگه نتونستم اون جا بمونم و برگشتم خونه...
اون شب کارم به بیمارستان کشید...
فشارم شدیدا بالا بود و تا مرز سکته رفته بودم...
اما حداقل پیش وجدانم آسوده بودم...
یک هفته گذشت...
سعی می کردم رفت و آمد هام رو با علی محدود کنم...
روزها می گذشت و من نمی دونستم سارینا در چه حالیه...
تقریبا یک سال گذشته بود و من هر بار از رفتن به جاهایی که احتمال می دادم ممکنه سارینا رو اون جا ببینم پرهیز می کردم...
عمو نفسی کشید...
رنگ صورتش سرخ شده بود...
کسری بلند شد و به آشپزخانه رفت و با لیوانی پر از آب برگشت...
عمو با دستانی لرزان لیوان را گرفت و یک نفس سرکشید...
انگار که از درون در آتش می سوخت...
کسری زمزمه کرد:
-عمو می خواید ادامه ندید...
-نه پسرم دلم می خواد بگم...
و ادامه داد:
- یه روز علی با یه جعبه شیرینی اومد...
خوشحال بود...
گله کرد که بهش سر نمی زنم و اون جا بود که فهمیدم دختر مورد علاقه ام با پسر یکی از دوستای علی نامزد کرده... و قرار چند ماه دیگه به خاطر ادامه تحصیل پسره برن آلمان... علی هم که طاقت دوری از دخترش رو نداشت می خواست که با اون بره...
لبخند مصنوعی زدم و سعی کردم خودمو شاد نشون بدم...
اما داشتم می مردم..
واقعیت بود باید قبول می کردم...
romangram.com | @romangram_com