#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_69


گفت که تمام این مدت نتونسته دوری منو تحمل کنه...

اون علی رو مجبور کرده که به تهران بیان...

انگار یه سطل آب یخ روی سرم ریخته بودن...

مگه می شد اونم منو بخواد...

هزار تا فکر به سرم اومد...

نمی تونستم این کار رو باهاش بکنم...

من عاقل بودم می فهمیدم... اون بچه بود... اگه خودم هم زود ازدواج کرده بودم الان یه دختر به سن و سالش داشتم...

همین طور فکر بود که تو مغزم می رفت و می اومد اما سارینا با گریه هاش منو دیوونه می کرد...

سخت بود پس زدنش ...

اما من به خاطر خودش این کارو کردم...

من دیوونه ش بودم...

اما نه تا این حد که بخوام مجبورش کنم یه عمر با یه مرد سن دار زندگی کنه...

می دونستم این عاشقی نیست...

برای اون که هزار راه پیش رو داشت این کار اشتباه محض بود...

اون بچه بود، من که عاقل و بالغ بودم...

یه دفعه به خودم اومدم ...

عصبانی از تو بغلم بیرون کشیدمش و گفتم:

- داری چی کار می کنی؟... مگه بچه بازیه... من با یه دختر بچه ازدواج کنم!... این همه درس خوندم و خودم رو به مدارج عالیه رسوندم که بیامو با تو یه جغله بچه ازدواج کنم... تو جای بچه نداشته ی منی... بهتره زودتر برگردی پیش بابا ،مامانت... منم این حرف ها رو نشنیده می گیرم...

داشتم از تو متلاشی می شدم...

اما باید سارینا رو از خودم کاملا ناامید می کردم...

اشک های سارینا که ریخت انگار یکی قلبمو به آتیش کشید...

داشتم به بدبختی خودم گریه می کردم...

درونم غوغایی بود...

اما سارینا دست برنداشت...

دوباره گفت:

-اسحاق من می دونم تو هم منو دوست داری... اینو تو چشمات می بینم...

پوزخندی زدم و گفتم:

romangram.com | @romangram_com