#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_68
و دوباره حال من به هم ریخت...
تمام نقشه های یحیی بهم ریخت...
سعی می کردم کمتر برم پیش علی...
اما علی خیلی تیز بود یه روز بهم گفت:
- اسحاق چی رو داری ازم مخفی می کنی...
گفتم:
- نمی فهمم داری چی می گی...
پی گیر شد اما من لام تا کام حرف نزدم...
چند باری مجبور شدم برم خونه اش...
یه بارم دعوتشون کردم خونه م...
بهار و زیبا حسابی ازشون پذیرایی کردن... اما خب همه آخر شب متفق القول بودن که سارینا بچه ست و این کار اشتباه...
چند وقتی گذشت و من سعی می کردم خودمو مشغول کنم تا همه چی یادم بره....
اما از درون داغون بودم...
یه روز تو دفترم توی دانشگاه بودم که با اومدن سارینا تمام معادلاتم به هم ریخت...
سارینا با اون چشم های خوشگلش مقابل من بود...
دلم نمی خواست بویی ببره که عمو اسحاقش دیوونه شه..
سارینا جلو اومد و سلام کرد..
جوابش رو دادم و گفتم بشینه...
مضطرب بود ... کاملا می تونستم لرزش دستاشو ببینم...
مثل این که هیجان داشت...
اما وقتی اسمم رو بدون پیشوند عمو صدا کرد ...
تو جام خشک شدم...
یهو از جاش بلند شد و کیفش رو انداخت روی صندلی و به سمتم دوید ...
من متحیر مونده بودم...
سارینا دست دور گردنم انداخت و سرش رو گذاشت روی سینه ام...
صدای عمو می لرزید...
گفت که عاشقم شده...
romangram.com | @romangram_com