#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_67
اصلا جور در نمی اومد...
اما هر بار که علی منو با اصرار به خونه ش می برد سارینا جلوم دلبری می کرد...
یه چیزی تو چشماش باهام حرف می زد... یه نگاه آشنا...
عمو نفس عمیقی کشید و خیره به استکان میان انگشتانش ادامه داد:
- اما من ازش فراری بودم... می خواستم با ندیدنش همه چی رو از یاد ببرم...
درسته که با تمام وجود می خواستمش اما نمی خواستم به علی خیانت کنم..
اون عاشق دخترش بود و تحمل شنیدن این حرفا رو نداشت...
با همون حال و هوای بد برگشتم تهران...
یحیی و یوسف که حال و روزمو دیدن پا پی ام شدن... خودتون که می دونید ما سه تا داداش، جونمون رو هم برای هم می دیم...
یحیی گیر داد که تو اسحاق موقع رفتن نیستی...
حالم خیلی بد بود...
هر شب کارم شده بود فکر کردن و سیگار دود کردن...
یحیی هم واسه همون شک کرده بود...
هی رفت و اومد و گفت:
- اسحاق حالت به ادمای عاشق می خوره...مرد اگه این طوره چه بهتر بگو بریم برات خواستگاری...
پوزخندی زدم و گفتم:
-داداش نمیشه... به والله که نمی شه وگرنه الان منو با این حال و روز نمی دیدی...
اون شب مجبور شدم همه چی رو به یحیی بگم...
یحیی از فرط ناراحتی سرخ شده بود...
می دونست این عشق یه عشق ممنوعه است...
از فرداش افتادن واسه پیدا کردن زن برای من...
می گفتن باید فکرت رو به کس دیگه ای بدی... تا همه چی از یادت بره...
کم کم بهتر شدم ...
اما یه روز علی زنگ زد و گفت دارم خودمو منتقل می کنم تهران...
وای که دنیا سرم آوار شد...
چی می گفتم نیا داداش من عاشق دخترت شدم... نمی گفت تو جای باباشی...
گذشت ... علی و خونواده ش اومدن...
romangram.com | @romangram_com