#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_66
عصبی مشتی بر دسته ویلچرش کوبیدم و گفتم:
- تو اون تصادف وقتی پاهاتو از دست دادی ... وقتی پایی برات نموند که دیگه روش وایسی... به خودم قول دادم که هیچ وقت تنهات نذارم... برات پا بشم و تکیه گاهت... اما توی بی معرفت انقدر با حرفات اذیتم کردی ... انقدر قسم اون جون لعنتیت رو خوردی که منو زوری سر اون سفره نشوندی... می دونی امروز چه قدر دلم برای متین سوخت... اون بیچاره گناهی نداشت... کسری این قلبو می بینی فقط با اسم تو تپش می گیره... وقتی از کما بیرون اومدم یادته... تنها کسی که تونست منو به این زندگی برگردونه تو بودی... حالا بازم تنها کسی که می تونه منو پابند این دنیا کنه تو هستی...
اشک از گوشه ی چشمانش سر خورد و از روی ته ریشش پایین افتاد...
اما من ادامه دادم:
- بذار کنارت بمونم... من دیگه اون بارانای لوس و خودخواه نیستم... بذار روح ساره هم آرامش بگیره...
دست های مشت شده اش را روی پاهایش گذاشت...
نگاهم به روی پاچه های شلوارش سُر خورد درست جایی که دو تا پا کم داشت."
**********
وقتی عمو آمد حسابی بین ما گیر افتاد...
نگاه چپ چپی به ما کرد و گفت:
- باشه بعد شام...
بیچاره ساره از نو کیک دیگری درست کرده بود که برای همه فرستادیم...
آن شب می خواستیم کنار عمو باشیم...
دلم برای شنیدن حرف هایش زیر و رو شده بود...
بس که هیجان داشتم ...
کسری تقریبا ته کیکش را در آورد و هر بار با خوردن هر تکه لبخند بر لبانش نقش می بست...
ساره متعجب به دیوانه بازی های او نگاه می کرد...
اما کسری بی توجه به او آخرین قطعه را هم به سمت من گرفت و گفت:
- بی زحمت اینم بذار فردا ببرم دانشگاه... دیگه جا ندارم...
ساره به آلمانی چیزی زیر لب زمزمه کرد...
بعد از شام عمو که نشست دیگر مجالش ندادیم ....
یک ماه بود که در تب دانستن می سوختم...
عمو استکان چایش را در دست گرفت و شروع کرد:
- سارینا بچه بود...
مگه یه دختر پونزده ساله از زندگی چی می فهمید؟
درسته که عشقش همه ی وجودم رو پر کرده بود، اما من نمی تونستم خودخواهانه با این قضیه برخورد کنم...
یه استاد دانشگاه سی و چهار ساله عاشق یه دختر پونزده ساله...
romangram.com | @romangram_com