#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_65


-وات؟

وقتی زیادی تعجب می کرد زبانش برمی گشت و با زبان اصلی حرف می زد...

کسری هنوز خیره ی من بود که گفت:

- آخه با عرض معذرت این کیک مال منه... شما زحمت بکش برای بقیه یکی دیگه درست کن...

خنده ام گرفته بود... ساره هنوز متعجب نگاهمان می کرد...

نگفته بود وای چی کار کردی بارانا...

نگفته بود آفرین دختر...

همینی که گفته بود یعنی بهترین تعریف...

دستپختم آن قدر برایش با ارزش بود که نخواهد آن را با دیگران تقسیم کند... لبخند از روی لب هایم کنار نمی رفت...

ساره به آشپزخانه رفت...

یعنی باورش شده بود؟

بس که این دختر صاف و ساده بود...

کسری مرا از افکارم بیرون کشید...

-می دونی که داری کار خودتو مشکل می کنی؟

با چشمان گرد شده پرسیدم:

-وا چرا؟

-خب رفتیم خونه ی خودمون هر روز باید برام کیک سیب درست کنی...

مشتم بر بازویش نشست و با خباثت گفتم:

- زهی خیال باطل... کور خوندی.

بلند خندید و کنار گوشم زمزمه کرد:

- ولی می دونم که برام می پزی .. اونم با عشق...

خستگی از چشمانش می بارید برای همین تا قبل از آمدن عمو برای خواب به اتاق مهمان رفت تا کمی استراحت کند...

آن شب قرار گذاشتیم تا عمو را وادار به تعریف داستان عشقش کنیم...

جالب بود که ساره هم خیلی مشتاق بود تا از سرگذشت مادرش چیزهای بیشتری را بداند..

*****************

" چشمان سرخش را به من دوخت و دوباره با صدایی گرفته گفت:

- بارانا بیا از من بگذر... بعضی موقع دلم می خواد بمیرم... من طاقتشو ندارم...من نمی تونم...

romangram.com | @romangram_com