#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_64


کسری هنوز از شرکت برنگشته بود...

من و ساره به آپارتمان عمو رفتیم تا برای شب کیک سیب بپزیم...

کیکی که ساره در پختن آن عجیب مهارت داشت...

این دختر با سن کم چیزهایی بلد بود که گاهی اوقات من خجالت می کشیدم...

مادر از وقتی ساره آمده بود و هنرهای او را می دید، در پی آن بود که من از بچه بازی هایم دست بردارم و کمی هنر خانه داری بیاموزم...

آخر قبل از آمدن ساره من غیر از درس خواندن کار دیگری بلد نبودم و همه ی این الطاف را از صدقه سر محبت های مادر و زن عمو داشتم...

من همیشه برایشان حکم بچه را داشتم و ورد زبانشان این بود:

- نمی خواد تو برو درستو بخون ... حالا برات زوده...

اما حالا ساره باعث تحول هر دوی شان شده بود...

جالب این جا بود که در کنار ساره بودن انقدر برایم لذت بخش بود که ناراحت نمی شدم و کم کم چیزهای تازه ای از او می آموختم...

از طرفی سعی می کردم تا حد زیادی زبان انگلیسی و آلمانیم را کنار ساره تقویت کنم...

زیرا خیلی زبان دوست داشتم و وقتی ساره با عمو به این دو زبان صحبت می کرد حسرت می خوردم...

ساره آن قدر مهربان بود که از هیچ کمکی دریغ نمی کرد و واقعا مثل یک خواهر وابسته اش شده بودم...

خودم تغییرات اخلاقی ام را به وضوح می دیدم و کمی از لوس بودن فاصله گرفته بودم...

اما توجه های کسری هنوز سر جای خودش بود و در هر مکان و زمانی که فرصت می یافت شاهد عاشقانه های زیر پوستی اش می شدم.

بگذریم...

آن روز کیک را پختیم که بیشتر هنر دست من بود و من حسابی ذوق کرده بودم...

کسری وارد خانه شد و همان طور که بوی خوش کیک را به مشام می کشید، گفت:

-هوم...وای کیک سیب... ساره خانم بازم زحمت کشیدید؟

ساره چشمکی به من زد و جواب داد:

- نه این دفعه کار باراناست...

چشمان کسری ناباورانه مرا درنوردید و گفت:

- جدی؟

لبم را به دندان گرفتم و هیجان زده منتظر عکس العملش بودم...

گامی به سمت من برداشت و همان طور که مخاطبش ساره بود، نگاهش را قفل چشمان من کرد و گفت:

- می گم ساره خانم میشه شما یه کیک دیگه بپزین؟

ساره متعجب پرسید:

romangram.com | @romangram_com