#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_63
دل توی دلم نبود ...
آن قدر در مدرسه از ساره برای هم کلاسی هایم گفته بودم که همه مشتاق دیدن او بودند...
این میان احساس می کردم بهناز زیاد خوشحال نیست..
×××××××××××
یک ماه گذشت...
ساره در مدرسه ثبت نام شده و با وجود مهربانی ذاتی خیلی زود بین هم کلاسی ها جا باز کرده بود...
من و ساره مثل دو خواهر شده بودیم...
حالا می فهمیدم مادر و زن عمو زیبا چرا انقدر به هم نزدیک هستند...
حس خواهری خیلی خوب و شیرین بود و ساره تمام و کمال این حس را به من القا می کرد...
هنوز فرصتی نشده بود تا عمو حرفی بزند...
البته در یک جلسه پنهانی که میان بزرگتر ها برگزار شد رسما ساره به جمع ما پذیرفته شد و عمو یحیی هم از موضع خودش قدری پایین آمد...
اما من با تمام کنجکاوی هایم نتوانسته بودم پی به اصل ماجرا ببرم...
بهناز مثل گذشته رفتار می کرد و من و ساره در کنار او به شیطنت هایمان ادامه می دادیم...
وابستگی ام اندکی نسبت به کسری کمتر شده بود...
و او هم با خیالی جمع به کارهایش می رسید و خود را درگیر کار و دانشگاه کرده بود...
آخر هفته ها هم اگر فرصتی دست می داد، هر دوی ما را به سینما یا پارک می برد...
و جالب این جا بود که تعصباتی را که روی من داشت، هیچ وقت نسبت به ساره نشان نمی داد...
*******
به تازگی بهناز با پسری به نام وحید دوست شده بود...
و از عشق و عاشقی هایش برای ما تعریف می کرد...
ما هم کلی از ادا و اصول هایش می خندیدیم...
اما به ساره گفته بودم که به هیچ عنوان از حرف های بین ما به کسری چیزی نگوید...
اگر می دانست نگران می شد و به قول بچه ها گیرهای سه پیچ می داد...
امتحانات نزدیک شد و همه درگیر امتحانات شده بودیم...
اما هر بار که عمو را می دیدم ، فکر و ذهنم به یک سو می رفت" سارینا"
تا این که فرصتی دست داد تا عمو آن چه سال ها در پس پرده مخفی کرده بود برای من و کسری بازگو کند...
پنج شنبه بود و امتحان های آخر ترم تمام شده و من و ساره بعد از ظهر را کنار هم می گذراندیم ..
romangram.com | @romangram_com