#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_62


- خیلی... کسری دوست ... داشت؟...یا؟

لحنش خیلی شیرین و خواستنی بود...

لبخند بر لبانم نشست و گفتم:

- اوهوم...

-اوهم... یعنی... یا...

بلند زیر خنده زدم..

آن قدر بامزه حرف می زد که واقعاً نتوانستم خودم را کنترل کنم...

از صدای خنده ی من همه چشم ها روی ما خیره شد و لبخند محزونی بر لبان عمو اسحاق نشست...

برای این که جَو خانه از آن حالت غم و ناراحتی خارج گردد رو به عمو کردم و گفتم:

- عمو ، ساره خیلی دختر صاف و ساده ایه... خوشحالم که پیش ماست...

عمو اسحاق لبخند مهربانی زد و جواب داد:

- می دونستم تو با مهربونیت می تونی دوست خوبی برای ساره باشی...

اون هیچ کس رو نداره بارانا، براش خواهر ی کن...

**************

یک هفته گذشت و من هنوز در آتش کنجکاوی می سوختم...

البته تا آن جایی که مادر می دانست، فهمیدم که هیچ وقت عمو اسحاق به این عشق اعتراف نکرده است...

اما هنوز نفهمیده بودم، چگونه توانسته بر عشقی که قلبش را پر کرده بود ، غلبه کند...

دلم می خواست عمو را جایی گیر بیاورم و سؤالاتم را یکی یکی بپرسم...

اما عمو حسابی درگیر کارهای اقامت ساره بود و تقریبا روزها در خانه نبود...

البته چون تازه تعطیلات رسمی عید تمام شده و ادارات تق و لق بود، روند کار کند پیش می رفت و همین باعث بد اخلاقی او شده بود...

اما در این میان دوستی و نزدیکی من و ساره آن قدر بالا گرفته بود که گاهی اوقات کسری هم حسودی می کرد...

اما من خواهری شیرین و زیبا پیدا کرده بودم که دیگر حاضر به از دست دادنش نبودم...

کسری هم با باز شدن دانشگاه و شرکت مثل گذشته مشغول شد و به قول خودش دیگر نگران تنهایی من نبود...

رفتار او نسبت به ساره کاملا برادرانه بود و او را هم چون خواهر دوست داشت...

روز چهاردهم من به مدرسه رفتم...

عمو سعی داشت ساره را در مدرسه ما ثبت نام کند...

آن روز هر دو به آموزش و پرورش منطقه رفته بودند...

romangram.com | @romangram_com