#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_61


- با این وضع؟ آره بارانا... با این وضع لعنتی؟

آن چنان فریاد زد که پلک هایم بسته شد...

من می خواستمش...

او را با همین وضع و حال می خواستم...

او نمی دانست چه قدر فکر کرده ام...

چه قدر همه چیز را بالا و پایین کرده ام...

اما همیشه کفه ترازویم به سمت کسری سنگین تر بود... "

************

عمو که آمد دیگری حرفی زده نشد...

یعنی آن قدر گرفته و بد حال بود که ادامه صحبت ها به روزی دیگر موکول گردد...

ساره دختری شاد و سرزنده بود...

و علاوه بر زیبایی خاصش دلی مهربان داشت...

برخلاف صبح کم کم از موضع خودم پایین آمدم و سعی کردم با او ارتباط برقرار کنم...

مهربانی ذاتی اش کاملا ملموس بود...

سعی می کرد خود را با مایی که چند ساعت بیشتر نمی شناخت، صمیمی برخورد کند...

دلم برایش سوخت وقتی فهمیدم مادرش را چند ماه پیش از دست داده و پدرش را از کودکی ندیده و تمام این سال ها پیش پدربزرگ و مادربزرگش گذرانده است...

دیگر آن حس های بد صبح از بین رفته بود و دلم می خواست به ساره مثل یک خواهر نگاه کنم...

خواهری که هیچ وقت نداشتم و آرزوی همیشگی ام بود...

کسری عنق و بد اخلاق گوشه ای نشسته و به فکر فرو رفته بود...

از وقتی که از پیش عمو برگشت، یک کلام هم حرف نزده بود...

بعد از شام هم بی حرف بلند شد و به تراس رفت...

دلم پیش کسری بود، دلم می خواست زودتر خود را به او برسانم...

اما حال بد و گرفته ی بقیه این اجازه را به من نمی داد...

سفره را جمع کردیم...

هنوز چشمم به در تراس بود...

با هر ظرفی که بر می داشتم، بی اختیار نگاهم به آن سمت کشیده می شد...

ساره به پهلویم زد و گفت:

romangram.com | @romangram_com