#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_60


مجلس به هم ریخته بود...

مادر به سمت ساره رفت و او را به حرف گرفت...

باید می فهمیدم عمو با عشق سارینا چه کرده است...

*************

"دستم را روی سردی فلز گذاشتم و محکم به عقب هولش دادم...

چرخ ها با صدای قیژی به عقب سر خورد و محکم به مبل برخورد کرد...

چه قدر بد شده بودم...

و او فقط سرش را پایین انداخته و به فرش زیر پایش خیره مانده بود.

چه طور می توانستم به مرز جنون برسم و تنها عشق زندگیم را این چنین آزرده سازم...

بی معطلی به سمتش دویدم و گفتم:

- کسری منو ببخش... کسری ببین منو... به خدا دیوونه شدم... همش...

کلافه موهای پریشانم را به پشت گوش کشیدم و ادامه دادم:

-کسری تو منو مجبور کردی پای اون سفره ی کوفتی بشینم... کسری تو رو جون بارانا نگام کن...

بی اختیار، جانم را قسم داده بودم...

نگاهش را از روی فرش گرفت و به چشمان بارانی من دوخت...

چه قدر می خواستم این چشم ها را ...

لبهایش لرزید...

چرا دیگر صدایم نمی کرد...

چانه اش لرزید...

با صدایی خش دار مقطع و بریده بریده نالید:

- اون... بالا که... بودی فقط...فقط... دعا کردم از من بگذری... چرا بله ندادی... چرا؟

و چرای آخرش با هق هق های مردانه اش در آمیخت...

دستم را روی لبه های ویلچر گذاشتم و او را به سمت خودم کشیدم و گفتم:

- واسه این که من به غیر تو نمی تونم با کس دیگه ای باشم...

داد زدم:

-می فهمی؟ ... من بدون تو میمیرم...

تلخ خندی بر لب هایش نشست و به پاهایش اشاره کرد و گفت:

romangram.com | @romangram_com