#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_59


با رفتن ساره ، طاقتم تمام شد و گفتم:

- عمو تو رو خدا یه حرفی بزنید... من که مُردم از فضولی...

تلخ خندی زد و گفت:

- می دونید سال ها پیش وقتی هیجده سالم بود دوستی داشتم به اسم علی... ما با هم صمیمی بودیم و تنها کسی که تو دوران دبیرستان یار شفیق من بود، علی بود... اما به خاطر ماموریت پدرش درست اون سالی که دیپلم گرفتیم علی با خونواده اش به روسیه نقل مکان کردن... دورادور به هم نامه می نوشتیم و از وضعیت هم خبر دار می شدیم... یک سال بعد علی بهم نامه داد که عاشق یه دختر روس شده به اسم النا... و تصمیم داره باهاش ازدواج کنه... تو نامه هاش از زیبایی اون دختر می گفت... یه جوری که همیشه دوست داشتم اونا را ببینم... تا این که یه دفعه از علی دیگه خبری نشد و دیگه به نامه های من هم جواب نمی داد... خیلی نگرانش بودم اما کاری هم از دستش ساخته نبود... من درس می خوندم... سنم کم کم بالا می رفت اما هیچ دختری نمی تونست دل منو ببره... خب دست خودم نبود... هنوز دختر مورد علاقه م رو پیدا نکرده بودم... تا این که به صورت خیلی اتفاقی دوباره علی رو پیدا کردم... اونم به خاطر یه کنفرانس تو اصفهان .. اون جا بود که علی رو دیدم و فهمیدم دو سالیه که با خونواده ش به ایران برگشته... همون شب منو به خونه اش دعوت کرد و من اون موقع بود که با النا همسر زیبای علی آشنا شدم... علی همون طور که از همه جا تعریف می کرد، بهم گفت که یه دختر داره و ازش دعوت کرد که بیاد و عمو اسحاقش رو ببینه... یه دختر پونزده ساله به اسم سارینا...

عمو عرق نشسته به پیشونیش رو پاک کرد و ادامه داد:

- سارینا وقتی اومد تو اتاق نفس کشیدن یادم رفت... اون قدر زیبا بود که حد نداشت...اون الهه ی زیبایی بود... ساره در برابرش هیچه...چشمای آبیش آدمو تا دم دریا می برد و برمی گردوند... اون آمیخته ای از یه ایرانی و روس بود...دیگه نفهمیدم اون شب چه جوری گذشت... من بدبخت عاشق یه دختر شده بودم که نوزده سال ازم کوچیکتر بود...

من و کسری به هم نگاه کردیم...

دستهای عمو به شدت می لرزید و نفس کشیدن برایش سخت شده بود...

اشک در چشمهایم جمع شد...

زمزمه کردم:

-بیچاره عمو...

چیزی که می شنیدم وحشتناک بود...

عمو اسحاق چه طور می توانست درگیر چنین عشقی شود؟

-من جای بابای اون دختر بودم... اگه ازدواج کرده بودم می تونستم یه دختر هم سن و سال اون داشته باشم...

دیگر عمو نتوانست ادامه دهد و از جایش بلند شد و بدون این که به بقیه نگاه کند از خانه بیرون زد...

عمو یحیی عصبی مشت بر کف دستش کوبید و گفت:

- نمی دونم حکمت خدا توی چیه؟ بعد این همه سال دوباره برگشتیم سر جای اولمون...

پدرم آرام سرش را تکان داد و پوفی کرد...

کسری بلند شد و دست در جیبش فرو برد و با چهره ای سردرگم به دنبال عمو اسحاق رفت...

عصبی شدم... سردردم بیشتر شده بود...

کاش عمو می توانست بقیه داستانش را بگوید...

جرأت این که از بقیه بپرسم را نداشتم...

همه یک جوری در فکر فرو رفته بودند...

زن عمو به همراه ساره از اتاق بیرون آمدند...

ساره با دیدن جای خالی عمو پرسید:

- اسحاق ... کجا... رفت؟

عمو یحیی چشم غره ای رفت و از جا بلند شد...

romangram.com | @romangram_com