#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_58
اما من داشتم از سردرد میمردم...
با ورود عمو اسحاق به همراه آن عروسک فرنگی تقریبا همه از جا برخاستیم...
چهره ی ساره از صبح هم زیباتر به نظر می رسید...
نگاه شگفت زده ی مادر و زن عمو روی ساره میخکوب بود...
عمو معرفی کرد:
- ساره دختر سارینا ... و دختر فعلی من...
دیدم که دهان عمو یحیی و پدرم و همچنین مادر و زن عمو از تعجب باز ماند..
سارینا دیگر که بود...
یقینا همه او را می شناختند غیر از من و کسری و دوقلوها...
***************
تازه می فهمیدم که ساره بیشتر از پانزده سال ندارد...
هنوز همه متحیر نشسته بودند...
کلامی رد و بدل نمی شد...
دلم می خواست جیغ بزنم و بگویم :
-عمو کشتی ما رو... بگو دیگه!
اما عمو اسحاق بی خیال موزی پوست کند و گفت:
- سارینا حضانت ساره رو به من داده...
عمو یحیی با صدایی خش دار گفت:
- باز می خوای برگردی به اون دوران مزخرف... بس نبود اون همه بدبختی؟
عمو اسحاق بلند تر از حد معمول جواب داد:
- داداش...
-داداشو چی؟ ها ... بگو دیگه...
زن عمو رو به ساره کرد و گفت:
-خوشگلم پاشو بیا بریم خونه رو نشونت بدم...
می دانست که من خیلی کنجکاوم و تا نفهمم چه شده از جایم بر نمی خیزم و از طرفی همه از سارینا و سر گذشتش با خبر بودند...
عمو اسحاق نگاهی به نشانه ی قدرشناسی به او انداخت و گفت:
-ممنون زن داداش...
romangram.com | @romangram_com