#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_57
تازه خوابم برده بود که مادر بیدارم کرد و گفت:
- بارانا پاشو... بارانا...
-ای بابا مادر من ... به خدا تازه خوابم برده بود...
-مادر عموت اومد؟
- اومد اونم چه اومدنی...
-یعنی چی؟
-مامان باورت میشه عمو با یه دختره اومده...
نگاه مادر خندید .. اما من بلافاصله ادامه دادم:
- مامان دختره هم سن و سال منه... تازه عمو گفت دخترمه..
اخم های مادر درهم فرو رفت و گفت:
- ايوا خاک عالم به سرم... یعنی چی دخترمه...
شانه هایم را بالا انداختم و همان طور که لحاف را روی سر می کشیدم گفتم:
- قراره شب یه دفعه برای همه توضیح بده...عمو رو می شناسی که... تو رو خدا بذار بخوایم...
مادر انگار که با خود حرف می زد:
- برم به زیبا خبر بدم... وای ناهار چی درست کنیم؟
و بلند بلند بی توجه به من پدرم را صدا کرد:
- یوسف ... یوسف... پاشو ببین چه خبر شده...
مادر که رفت هنوز چشمم گرم نشده بود که صدای زن عمو در گوشم پیچید:
- بارانا پاشو ببینم این مامانت چی می گه؟
اصلا نمی فهمیدم چرا هیچ کس سراغ کسری نمی رفت... "ای بابایی" گفتم و کلافه در جایم نشستم...
-به خدا منم اندازه ی شما می دونم... از عمو پرسیدم گفت فضولی نکن به موقع می فهمی...
مادر و زن عمو بعد این که مرا حسابی زابرا کردند، پی کارشان رفتند و مشغول تدارک شدند... این دو جاری انگار کار دیگری غیر مهمانی دادن نداشتند... حالا مهمان هر که می خواست باشد..
*****************
سردرد امانم را بریده بود اما آن قدر کنجکاو بودم که اولین نفر در مهمانی حضور داشته باشم تا عمو مهمانش را تمام و کمال به همه معرفی کند...
عمو یحیی با قیافه ی برزخی نشسته بود و در گوش پدرم زمزمه می کرد...
نگرانی را می شد در چهره ی همه به خوبی دید...
نگاهم به سمت کسری رفت که از خواب بی موقع چشم هایش پف کرده بود...
romangram.com | @romangram_com