#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_56


اما بازویم در میان پنجه های قوی کسری اسیر شد...

سرم پایین بود...

خب چه کار می کردم دلم شکسته بود...

اصلا قهر بودم..

دست زیر چانه ام گذاشت و آن را بالا کشید...

نگاه منتظرم را به چشمان سیاهش دوختم. با لحنی پر از عصبانیت پرسید:

-واقعا تو درباره ی من چی فکر کردی؟

انگشتانم در هم قفل شد...

-ببین منو اگه یه بار دیگه به عشقی که بهت دارم یه اپسیلوم شک کنی دیگه منو نمی بینی... فهمیدی؟

لب هایم را محکم روی هم فشار دادم که ادامه داد:

- تو فکر کردی دوروبر من غیر تو دختر نیست... یا این ساره خانم همین یه دونه ست و از آسمون افتاده؟... بارانا بفهم...

و همان طور که با انگشت به قلبش اشاره می کرد و گفت:

- تو این جا فقط یه عشق ثبت شده... می تونی اینو بفهمی... این که من بگم یه دختر خوشگله... نباید تو رو به اون روز بندازه... مثل ساره زیاد دیدم و اطرافم هست... ولی اینو تو کله ات فرو کن که چشمای من فقط تو رو می بینه... فقط تو رو...

نمی دانم چه در نگاهم دید که مستأصل مرا به آغوش کشید و گفت:

- به خدا خیلی دیوونه ای... دختر من تحمل یه ذره ناراحتی تو رو ندارم اون وقت تو در مورد من چیا فکر می کنی...

برای اولین بار سر بر سینه اش گذاشتم... همان جا که قلبش در تپش بود...

حالم را فهمید و گفت:

- ببین داره میگه... بارانا... بارانا...

و لحن صدا کردن نامم درست مثل بوم بوم قلب بود...

خنده ام گرفت ...

بوسه ای نرم روی سرم زد و گفت:

- قربونت برم بخند... خیلی بدجنسی... دیگه من غلط کنم باهات شوخی کنم... بی جنبه...

از میان آغوشش بیرون آمدم و گفتم:

- من بدجنسم یا تو ؟

-برو دختر اول صبحی منو اغفال نکن... برم یه چرت بزنم... دارم از بی خوابی میمیرم...

**************

مادر و زن عمو بیچاره ام کرده بودند...

romangram.com | @romangram_com