#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_55
سکوت را ترجیح دادم...
کسری به سمت عمو چرخید و گفت:
- عمو ، بارانا از دست من دلخوره!
ساره کنجکاو میان حرف او پرید و گفت:
- فکر کرد... از من بدش اومد...
وای که همه برای خودشان چه برداشت هایی کرده بودند...
کفری به کسری نگاه انداختم که ادامه داد:
- نه ساره خانم... من باعث شدم بارانا ناراحت بشه... حالا خودم از دلش در میارم..
و لبخندی شیطنت باری زد...
موضوع برای ساره جالب شد و به آلمانی سوالی از عمو کرد.
عمو بلند زیر خنده زد و جوابش را داد...
اما بعد به فارسی گفت:
- ساره میگه اینا همونایی هستن که عاشق همن؟
لبخند بر لبان کسری نشست و دستی به موهایش کشید...
باز هم لب برچیدم و به سمت بیرون برگشتم...
نمی دانم چرا انقدر دلخور و ناراحت بودم...
اما ساعتی بعد تمام دلخوری هایم دود شد و به هوا رفت...
**************
ساعت نزدیک هفت صبح بود که به خانه رسیدیم...
من و کسری دقیقا شب گذشته را از ساعت دو در فرودگاه گذارنده بودیم...
عمو ، ساره را به آپارتمانش راهنمایی کرد...
هم خسته بودند و هم بقیه در خواب بودند...
اگر می دانستند عمو با چه کسی آمده دیگر آن قدر راحت نمی خوابیدند...
دلم می خواست هر چه زودتر بدانم ساره کیست...
اما بدبختی، عمو بی توجه به کنجکاوی های من به آپارتمانش رفت...
کسری چمدان ها را بالا آورد و به عمو سپرد...
آرام پله ها را پایین رفتم تا وارد خانه شوم..
romangram.com | @romangram_com