#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_54


بی اختیار نگاهم به آینه و چشمان کسری افتاد...

لبخندی عاجزانه زد.

پشت چشمی نازک کردم و روی از او گرفتم...

کلافه پوفی کرد که باعث شد خنده تا پشت لب هایم بیاید..

در همان چند دقیقه آن قدر گفته بود غلط کردم که فهمیدم حرف هایش بی منظور بوده...

اما یک چیز را مطمئن شده بودم و آن عشق عمیقی بود که نسبت به کسری داشتم...

حالا که حضور رقیبی را احساس کرده بودم بیشتر به این قضیه پی می بردم که بی کسری نمی شود...نمی توانم...

با صدای ساره که عمو را مخاطب قرار می داد،چشمانم درشت شد و نگاهم را به او دوختم:

- اسحاق،شهرتو... خیلی... جالب ...هست.

عمو لبخندی زد و با مهربانی گفت:

-حالا کجاشو دیدی... بذار یه کم خستگی مون دربره ... با بچه ها می ریم می گردیم...

ساره ذوق زده سری تکان داد و گفت:

-اوکی...

دخترک خیلی خوب فارسی را می فهمید ، اما به زور حرف می زد...

ایشی زیر لب زمزمه کردم که باعث شد عمو اسحاق بگوید:

- بارانای عمو چرا انقدر ساکته؟ خوبی عزیزم؟

دلم گریه می خواست...

احساس کسی را داشتم که همه چیزش را از او گرفته بودند...

صدایم در نمی آمد...

اما به زحمت جواب دادم :

- خوبم...

-عمو جان از من دلخوری؟

چشمانم پر آب شد... اما نباید ضعف نشان می دادم...

-نچ...

- پس معلوم شد از دستم دلخوری... عزیز عمو بریم خونه... میگم براتون همه چیزو...

می دانستم تنبل تر از این حرف هاست که بخواهد حرفی را دوبار تکرار کند...

اگر کلامی حرف می زدم اشک هایم سرازیر می شد...

romangram.com | @romangram_com