#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_53


به عقب برگشت و با دیدن چهره ی رنگ پریده ی من گامی به سمتم برداشت و گفت:

-بدجنس نشو دیگه بارانا ...

نفسم بالا نمی آمد...

متعجب پرسید:

- بارانا؟ چی شدی؟

بی نفس لب زدم:

- کسری...

به سمت اتومبیل دوید و به سرعت درب آن را باز کرد... شیشه ی پلاستیکی آب را برداشت و به سمتم دوید...

–بارانا عزیزم... ببخش... غلط کردم.. بابا چرا این جوری می کنی؟

من بدجنس بودم یا او؟ اصلا من احمق بودم...

این دختر که بود که روی زندگی من آوار شده بود؟

کسری می گفت خوشگل است؟

کسری که به هیچ دختری محل نمی داد، می گفت خوشگل است؟

راست می گفت... بود... واقعا زیبا بود...

کسری مدام عذر می خواست... قربان صدقه ام می رفت... اما فقط من به زیبایی دخترک فکر می کردم...

اولین قطره که از چشمانم چکید کسری نالید:

- این تن بمیره گریه نکن... بابا می خواستم اذیتت کنم... وای بارانا. تو رو جون کسری گریه نکن...

اما دست خودم نبود شاید حس زنانه ام هشدار می داد:

"کسری را از دست داده ام..."

سنگینی نگاه کسری را از داخل آینه روی خودم احساس می کردم...

اما محل ندادم و با اخم هایی گره کرده به بیرون خیره شدم...

عمو متوجه سکوتم شد...

و با گفتن این جمله، سکوت را شکست:

-بچه ها بریم خونه همه چیز رو براتون تعریف می کنم... اما الان واقعا خسته ام...

شاید اخم هایم را به حساب دلخوری از خودش می گذاشت...

ساره کنارم نشسته بود و با دقت به بیرون نگاه می کرد...

عطر خوشبویی زده بود که آدمی را سرمست می کرد..

romangram.com | @romangram_com