#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_52
- خب اینم ساره دختر گل عمو اسحاق...
من که از کنجکاوی در حال خفه شدن بودم ، پرسیدم:
-عمو دخترتون؟
کسری دستم را گرفت و تاکیدی گفت:
- بارانا؟
با همان لحن تذکر می داد که چیزی نگو..
-چیه خب... عمو؟
عمو هم آرام گفت:
-جانم فنچ فضولم... یه کم صبر داشته باشی بیشتر با ساره آشنا می شی...
خوشم می آمد که کسری روحیات عمو را خوب می شناخت، به همین دلیل اجازه پیشروی بیشتر به من نداد...
از سالن فرودگاه که بیرون زدیم، به دنبال کسری که جلوتر می رفت تا اتومبیل را از پارک بیرون بیاورد دویدم و گفتم:
- وای کسری به نظرت این دختره کیه؟ از کجا پیداش شده؟
بی حوصله جواب داد:
- منم مثل تو ... از کجا بدونم...
من هم بی پروا ادامه دادم:
-واقعا نمی دونم دختره ی ایکبیری پیش عموی ما چی کار می کنه؟
یعنی حسودیم شده بود؟
کلافه گفت:
- اَه ... بارانا میشه یه ذره عاقل باشی...
با صدایی جیغ مانند گفتم:
- کسری...
دستم را گرفت و با خود به سمت اتومبیل کشاند و گفت :
- مواظب رفتارت باش بارانا... این دختر هر کی که هست باید بهش احترام بذاری ... پس مؤدب باش...
-چی ؟ من مؤدب باشم... اِ... وایسا ببینم تو چی گفتی؟
-دلم می خواد مؤدب باشی... در ضمن برخلاف اون چیزی که گفتی اون دختر خیلی خوشگله...
در جا ایستادم... قلبم برای ثانیه ای از تپش افتاد...
نفسم بند رفت... کسری چه گفته بود؟
romangram.com | @romangram_com