#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_51


زمزمه کردم:

-کسری؟

- هوم؟

-این دیگه کیه؟

-والا چی بگم؟

عمو با دیدن ما لبخندی زد و دستی تکان داد ...

اما من و کسری فقط به دخترک خیره شده بودیم...

قد بلند و موهای طلایی رنگ و چشمانی که روشن بودنش از همان فاصله هم پیدا بود، درست مثل عروسک باربی بود که سال ها پیش عمو برایم خریده بود...

××××××××

عمو که دست هایش را از هم باز کرد ، با تردید در آغوشش خزیدم...

دخترک چشم آبی با لبخند نگاهم می کرد...

عجیب زیبا بود ...

کسری بعد من عمو را در آغوش گرفت و آرام بوسه ای بر سر شانه هایش زد...

عمو دست دخترک را گرفت و گفت:

- بیا بابا جان... بهتر هر چه زودتر با برادر زاده های من آشنا بشی...

دخترک مژه های بلندش را برهم زد و با لحنی شیرین جواب داد:

- اوکی...

من و کسری هنوز از کلمه بابا جان متحیر بودیم که عمو شروع به معرفیمان کرد ...

-بارانا عزیز دل عمو اسحاق، دختر برادر کوچکترم..

و دخترک با همان لحن، با فارسی نصفه نیمه ای تکرار کرد...

-باران... بارانا...

و دستش را به سمت من دراز کرد... مردد انگشتان ظریف و باریکش را میان دستانم گرفتم...

عمو ادامه داد:

-اینم کسری... پسر یحیی برادر بزرگترم...

دخترک با لهجه نام کسری را به نحوی که لبخند را بر لبان ما می نشاند تکرار کرد.. و دستش را به سمت او گرفت... کسری نگاهی زیر زیرکی به من انداخت و با لحنی جدی گفت:

-خوشوقتم...

عمو دست بر پشت دختر گذاشت و گفت:

romangram.com | @romangram_com