#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_50
متوجه حضورم شد و کنار گوشم زمزمه کرد:
- یه کم خانم باشی بد نیست..
حرصی نگاهش کردم که دیدم چشمانش پر از شیطنت شده...
لبم را گاز گرفتم و گفتم:
- یادت رفته من هنوز بچه ام...
-بی خود به دلت صابون نزن.. با این حرفا نمی تونی گولم بزنی...
************
پاهایم حسابی درد گرفته بود...
جرأت نشستن هم نداشتم..
پسرک آن جا نشسته بود و خیره نگاهم می کرد...
از پررویی اش لجم گرفته بود...
اگر کسری می فهمید؟ با هر بار یاد آوری، وای که مو بر تنم سیخ می شد...
یک بار مقابل مدرسه پسری به من متلک انداخت...
از بچه های مدرسه خودشان بود...
کسری تا اموات پسرک را جلوی چشمش نیاورد بی خیال نشد...
این عمو هم نمی آمد تا برویم...
ترس وجودم را پر کرده بود...
با صدای کسری به سمت شیشه برگشتم...
-اوناهاش اومد...
لبخند بر لبانم نشست...
زمزمه کردم :
- الهی قربونت برم... فدات شم عم...
و کلام بر دهانم ماسید...
کسری هم به سمتم برگشت و با چشمانی متحیر نگاهم کرد.
او هم آن چه من دیده بودم را دیده بود؟
هر دو همزمان به سمت شیشه چرخیدیم...
دخترکی به سن و سال من بازوی عمو را گرفته بود و با دست دیگر چمدان کوچکی را به همراه خود می کشید...
romangram.com | @romangram_com