#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_49
تنها کسانی که به استقبالش آمده بودیم من و کسری بودیم...
آخر این خارج رفتن ها برای همه عادی شده بود...
اما خب برای ما دو تا که عاشق عمو بودیم ، نه...
دلم برایش یک ذره شد بود ...
دوست داشتم هر چه زودتر برسد و آن صورت ماهش را غرق در بوسه کنم...
با اعلام نشستن پرواز نفسم را پوف مانند بیرون دادم و گفتم:
- بالاخره نشست...
نگاهی به من انداخت که سریع گفتم:
-خب دلم براش یه ذره شده...
لبخند نمکینی زد و گفت:
- قربون اون دلت برم...
خجالت کشیدم و زبانم را برایش بیرون آوردم...
آرام به شانه ام زد و با جدیت گفت:
- این چه کاریه... درست بشین...
اصلا تذکرهای کسری را دوست نداشتم...
مگر چه کار کرده بودم؟
اخم هایش مرا بیشتر به سمت لجبازی می کشاند...
دست به سینه شدم و روی از او گرفتم...
نفسش را بیرون داد و از جایش برخاست و به سمت شیشه وسط سالن رفت...
زیر چشمی نگاهش کردم...
اصلا یک معذرت خواهی هم بلد نبود...
به خودم حق می دادم... او بود که بی خود عصبانی شده بود... من که کاری نکرده بودم...
با صدای پسری جوان با چشمانی درشت شده به سمتش برگشتم...
-اخم نکن خوشگله...
ترسیدم... وای که اگر کسری می فهمید خون به پا می شد...
به سرعت از جا جهیدم و به پسرک اجازه حرف زدن بیشتر ندادم...
به سمت کسری پا تند کردم و کنارش بی صدا ایستادم...
romangram.com | @romangram_com