#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_48


کسی می فهمید چه گونه می سوختم؟

هیچ کس از درونم خبر نداشت!

دستش روی سرم نوازش گونه نشست...

نفسم بند رفت...

دوست داشتم بر بند بند انگشتانش که لا به لای موهایم می لغزید، بوسه زنم...

اما مگر میشد؟

دلم ترحم نمی خواست...

او همه چیز را از دست داده بود و من احساس ترحم می کردم...

حس دلسوزی دیگران بیچاره ام می کرد...

حسی در درونم جوشید...

حسی سرکش و افسار گسیخته...

سرم را بلند کردم و با چشمانی که پر از نفرت بود داد زدم:

- ولم کن لعنتی... چی از جونم می خوای... متنفرم ازت... حالم ازت بهم می خوره... دیوونه م کردی... چرا دست از سرم بر نمی داری؟

با صدایی که پر از احساس بود زمزمه کرد:

- بارانا؟

مشتی بر سینه اش کوفتم و با زجر و درماندگی گفت:

-چیه؟... ها... چی فکر می کنی؟... یعنی من انقدر نامردم... بگو... هر چی تو اون دل لعنتیت هست بریز بیرون ...

باز هم نگاه مهربانش و دل بی طاقت من... "

****************

کیفم را روی شانه جا به جا کردم و غر زنان گفتم:

- کسری پس چرا پرواز نمی شینه...

همان طور که به سالن چشم دوخته بود گفت:

-اِ ... چه قدر غر می زنی دختر....یه کم صبر کن ... خودت می دونی که تأخیر داره...

-اَه... تو هم که...خب یه کم دیرتر می اومدیم...

کسری چپکی نگاهم کرد و گفت:

- من که بهت گفتم نیا... خودت خواستی...

هنوز چهار صبح بود و از عمو خبری نبود...

romangram.com | @romangram_com