#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_47
چشمانش پر از هیجان و خوشحالی شد و گفت:
- یعنی تو برام عیدی گرفتی؟
همزمان با پلک زدنم ،قطرات اشک از چشمانم چکید...
-اوهوم...
-وای بارانا ... نمی خوای بهم بدیش؟
غمی بر دلم نشسته بود... ارزش مالی هدیه ی من ده ها برابر کمتر از هدیه ی او بود... آخر با جمع کردن چند هفته پول توجیبی مدرسه چه می شد خرید؟
من از همان شب تولد تصمیم گرفته بودم هدیه ای برایش بگیرم...
-دِ... برو بیار ببینمش...
به سرعت به اتاقم رفتم و جعبه ی کادو پیچ شده اش را برداشتم...
از اتاق که بیرون آمدم ،کسری با دیدن جعبه لبخندی شیرین زد و گفت:
- وای بارانا باورم نمیشه...
جعبه را به سمتش گرفتم...
خندید... چشمانش شادی را به قلبم منعکس می کرد...
هول و دستپاچه کاغذ کادو را باز کرد و با دیدن ست کیف و کمربند، به آنی چشمانش پر آب شد...
دستانش را باز کرد و مرا به آغوشش طلبید...
-وای بارانا... میدونی می خواستم بخرمش... ولی خب وقتی همه پولامو دادم بابت دستبند بی خیالش شدم... ممنون عزیزم... عالی بود.. بهترین چیزی که می تونستی برام بگیری همین بود...
نمی دانم می خواست ارزش هدیه ام را بالا ببرد یا واقعا این حرف را از ته دل می زد اما خیالم را راحت کرد که مورد علاقه اش بوده...
*********
روزهای شیرین عید یکی پس از دیگری می گذشت و ما از این تعطیلات برای کنار هم بدون بهره می بردیم...
من عاشق مهمان بازی های عید بودم... هنوز از خانه فلان فامیل بیرون نیامده، او زنگ خانه ی مان را می زد...
عمو اسحاق پنجم عید برگشت و با سوغاتی که به همراه آورد همه ی ما را شگفت زده کرد...
*************
"دیدنش در آن حال و روز بیشتر مرا بهم می ریخت...
قیافه ی بهم ریخته و آشفته اش درونم را به آتش می کشید...
آن چشمان مشکی چه قدر مظلوم شده بود...
من باعث این وضع و حال بودم و حالا خودم بیشتر درد داشتم...
از همه بیشتر من زجر می کشیدم...
romangram.com | @romangram_com