#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_46


دستم را گرفت و ادامه داد:

- ایشالا یکی دو سال دیگه ما هم سر خونه زندگی خودمونیم... اون موقع حسابی از خجالتت در میام...

و دست در جیبش کرد و جعبه ی کوچکی از جیبش بیرون کشید... در جعبه را باز کرد و دستبند ظریفی را بیرون کشید و گفت:

- خدا کنه دوست داشته باشی...

زبانم بند آمده بود ... ست همان گردنبند بود... دستبندی ظریف با قلب هایی کوچک و تو خالی و بسیار زیبا ...

چشمانم را درشت کردم و با هیجان گفتم:

-کسری؟

-جانم!

- تو که همه ی حقوقتو داده بودی واسه اون گردنبنده... به خدا لازم نبود...

نگذاشت ادامه دهم و گفت:

-یه مقدار کم داشتم ،از بابا قرض گرفتم... دلم می خواست دستبندشم داشته باشی... قرار شد برج دیگه قرضش رو پس بدم...

عاجزانه گفتم:

-کسری...

کف دستش را به نشانه ی صبر مقابلم نگه داشت و گفت:

-عزیزم این که چیزی نیست... یه کم صبر کن دنیا رو به پات می ریزم... دلم می خواد بهترینا مال تو باشه...

-اما این جوری با این حقوق کم داری اذیت می شی... من...

-بارانا یه کم سختی کشیدن واسه عشقم، آدمو نمی کشه... عوضش برق چشای تو دیوونه م می کنه... دنیا رو می دم تا این ذوقو تو چشمات ببینم...

خدایا چه قدر پاک بود این پسر...

و چه قدر دوست داشتنی...

حالی عجیب داشتم...

بغضی در گلویم نشست...

چشمانم که خیس شد اخم هایش درهم رفت و گفت:

- به خدا اگه می دونستم چه جوری می تونم گریه کردنو ازت بگیرم خیلی خوب بود...

-آخه..

-چی شده؟

لبم را به دندان گرفتم و با شرمندگی گفتم:

-آخه کادوی من مثل مال تو انقدر با ارزش نیست...

romangram.com | @romangram_com