#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_45
انگار نه انگار همین نیم ساعت پیش به خانه آمده بودیم...
مادر لبخند زد و گفت:
- بریم، حرفی نیست...
مادر برای عموهایم که هر دو بزرگتر از پدرم بودند، احترام خاصی قایل بود...
در همان موقع زنگ خانه به صدا در آمد و هر سه ی ما به هم نگاه کردیم...
پدرم به سمت آیفون رفت و با دیدن تصویر کسری خندید و گفت:
- خیلی خوبه آدم دختر داشته باشه...
دکمه را زد و منتظر کسری شدیم...
مادر در را باز کرد و با دیدن کسری لبخندی دلنشین زد...
کسری همان طور که وارد خانه می شد،با حجب و حیا گفت:
-سلام زن عمو عیدتون مبارک...
مادر هم چون فرزند خودش او را به آغوش گرفت و جواب داد:
-عید تو هم مبارک مادر...
سپس کسری پدرم را بغل کرد و عید را تبریک گفت.
-عید تو هم مبارک باشه عمو جان... ما هم داشتیم می اومدیم اونور..
-خب... ببخشید دیگه، من خواستم اول بیام دست بوسی...
مادر با حالی عجیب و احساساتی گفت:
- پیر شی مادر... خدا رو شکر...
پدر گفت:
- پس ما بریم، تو و بارانا هم بیایید...
پدرم اصولا مرد سخت گیری نبود و صد البته به کسری عمیقاً اعتماد داشت...
با رفتن آن ها کسری به سمتم آمد و گفت:
- عیدت مبارک خوشگل من...
لبخندی زدم و گفتم :
- عید شما هم مبارک آقا...
خنده اش گرفت و گفت:
- به به ممنون خانم...
romangram.com | @romangram_com