#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_44


دستانم می لرزید...

به سختی کلید را در قفل چرخاندم...

و از اتاق بیرون زدم...

اما با دیدن مرد رو به رویم ، زانوهایم لرزید و دو زانو روی زمین افتادم...

صدایش در گوشم پیچید:

- تو به من قول داده بودی بارانا...چرا همه چی رو خراب کردی؟"

**************

نگاهم روی سفره هفت سین می چرخید...

همه چیز زیبا و مرتب چیده شده بود...

ظرف های سفالی فیروزه ای رنگ هر کدام با یک سین پر شده و مادر همه را به طرز زیبایی در سفره چیده بود...

و معتقد بود هر کس باید سر سال تحویل در خانه ی خودش باشد..

به همین دلیل بعد از برگشت ما، به همراه پدر و مادرم به خانه برگشتیم تا سال جدید را زیر سقف خانه ی خودمان تحویل کنیم...

ماهی کوچک قرمز رنگی که دیروز کسری برایم خریده بود، در تنگ آب آرام دور خودش می چرخید...

نگاهم به قرآن کوچک پدرم افتاد که میان دستانش بود و زیر لب آیاتی از آن را زمزمه می کرد...

مادر چشم هایش را بسته بود و دست هایش را برای دعا باز کرده و چیزی زیر لب زمزمه می کرد...

حس خوبی در فضای اتاق موج می زد.

به پیروی از او چشم هایم را بستم و در دل و با حالی عجیب از خدا خواستم کسری همیشه این طور عاشقم بماند...

آن قدر در افکارم غرق شدم که با به آغوش کشیدنم متوجه شدم سال تحویل شده است... اول پدرم و بعد مادر مرا در آغوش گرفتند و بوسه بارانم کردند...

پدرم عیدی مرا از لای قران بیرون کشید و به دستم داد و گفت:

-عیدت مبارک خوشگل بابا..

و سپس با عشق عیدی مادرم را داد و مثل همیشه مقابل دیدگان من به مادرم گفت:

-عیدت مبارک عشق من...

در خانه ی ما عاشقانه ها هیچ وقت پنهان نبود و برخلاف آن من هیچ وقت دعوای پدر و مادرم را ندیده بودم چرا که اگر مشاجره ای هم بود، پشت درهای بسته ی اتاقشان اتفاق می افتاد..

اما تا دلت می خواست می توانستی شاهد بوسه های عاشقانه ای که بین شان رد و بدل می شد، باشی...

و همین باعث می شد من هیچ وقت نگران نباشم و خیالم از عشقی که بین شان بود راحت باشد و همیشه احساس امنیت و آرامش کنم...

با صدای پدرم به خود آمدم.

- خانم بریم خونه ی داداش یه تبریک بگیم؟

romangram.com | @romangram_com