#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_43
نفسش چه پر درد بود...
با لحنی کودکانه زمزمه کردم:
- مگه یه آدم چند تا دل داره که بخواد اونو حراج کنه... من که دلم پیشه توئه،دست توئه... اونو خیلی وقته امانت دادم به تو ...تا وقتی که بخوایش من بی دلم... فقط مواظبش باش یه موقع نشکنیش...
مرا به سمت خود چرخاند و نگاه در نگاه من دوخت و گفت:
- دل منم پیش تو گروئه... تو خانم کوچولوی خودمی... زودتر بزرگ شو... دیگه طاقتم تمومه...
دقایقی چند در نگاه هم غرق شدیم...
دلم می خواست زمان همان جا بایستد و ما در همان لحظه با همان عشق باقی بمانیم...
اما نمی دانستم دست سرنوشت عجب تقدیر شومی را برای مان رقم زده است...
********
" برای هق هق هایم پایانی نبود...
کسی که بیرون از اتاق، منتظر باز کردن در بود ، بالاخره مأیوس شد و رفت...
ساعت ها گذشته بود.
دهانم خشک خشک بود...
عطش داشتم...
نمی دانم چرا دیگر مادر به سراغم نیامد...
پدرم کجا بود؟
باعث شرمندگی همه شده بودم...
تازه یادم افتاده بود با آبروی شان چه بازی بدی کرده ام...
اما مگر من خواسته بودم؟
مگر نه این که به زور سر آن سفره نشسته بودم...
من آن مرد را نمی خواستم...
مگر ازدواج زوری می شد؟!
حالا نمی دانم آن بیرون چه اتفاقی افتاده بود که نه کسی در می زد و نه کسی سراغم را می گرفت...
از جا بلند شدم...
نکند بلایی بر سر مادرم آمده باشد؟
دستپاچه شدم...
به سمت در رفتم..
romangram.com | @romangram_com