#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_42
- خانم تر بشی... آماده بشی واسه زندگی...
نگاهم هنوز خیره او بود، آب دهانش را فرو داد و گفت:
- بارانا ، می خوام سال جدید رو جوری شروع کنیم که از هم مطمئن بشیم... من کمتر می رسم مثل گذشته مراقبت باشم... دانشگاه و شرکت واقعا خسته م می کنه... اما برای رسیدن به تو همه کاری می کنم...اینا همش برای کنار تو بودن لازمه... فقط ازت یه چیزی می خوام...می خوام... تو این سال ها که قرار انتظار بکشیم، دلتو...دلتو به هیچ کس ندی...
کلافه دستش را به موهایش کشید...
جملات آخر را به زور ادا کرد...
این را از سرخی صورتش می فهمیدم...
کسری نگران چه بود؟
من دیوانه ی او بودم...
من هم مثل او عاشق بودم، نبودم؟
از چه چیزی می ترسید؟
از این که شاید در آینده دیگر او را نخواهم، می ترسید؟
مگر دل من جایی برای حضور کس دیگری هم داشت؟
مگر نه این که او همه جای قلبم را اِشغال کرده بود...
از جا بلند شد و چند قدم از من دور شد...
دستانش را در جیب شلوارش فرو کرد و رو به آسمان نگریست...
نمی دانستم چه بگویم که آرام شود؟
اما دلم طاقت دیدن این صحنه ها را نداشت...
بلند شدم..
لیوان نسکافه را روی نیمکت گذاشتم و به سمتش رفتم...
کنارش ایستادم...
دستم بی اختیار به سمت بازویش رفت.
به سمتم برگشت..
رنگ به چهره نداشت...
داشتم میمردم از این همه پریشانی اش...
باید آرامش می کردم...
انگشتانم را دور بازویش حلقه کردم و سرم را به بازویش تکیه دادم...
نفس عمیقی کشید...
romangram.com | @romangram_com