#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_41
البته شام عید را خانه ی عمو یحیی خوردیم....
زن عمو به کمک مادر سبزی پلو ماهی خوشمزه ای پخته بود...
برای اولین بار عمو اسحاق عید پیش ما نبود و یک هفته قبل از آغاز سال جدید به آلمان سفر کرد و قرار بود پنجم عید در ایران باشد...
نبود عمو اسحاق در بین ما کاملا حس می شد و باعث دلتنگی همه می گردید... به خصوص برای من و کسری...
آخر ما همیشه از هر جا کم می آوردیم به سراغ عمو می رفتیم...
او به خوبی به حرف های ما گوش می کرد و تا جایی که امکان داشت کمک فکری می داد...
هوا هنوز سرد بود... اما به راحتی می توانستی بوی بهار را حس کنی...
کسری لیوان نسکافه را به سمتم گرفت...
آن را گرفتم...
با مهربانی گفت:
-مواظب باش نسوزی.
نگاهش را به پسرها که کمی آن طرفتر مشغول بازی بودند کرد و گفت:
- بارانا؟
انگشتان یخ زده ام را دور لیوان کاغذی نسکافه پیچیدم...
گرمای اندکش در وجودم منتشر شد و حس خوبی را به جانم ریخت:
- هوم...
-می خوام باهات صحبت کنم...
به سمتش برگشتم و گفتم:
-راجع به چی؟
-راجع به خودمون... می خوام قبل از شروع سال یه چیزایی رو ازت بخوام...
نگاه منتظرم را که دید ادامه داد:
- خودت می دونی که چه قدر دوست دارم...
سرم را نامحسوس تکان دادم...
-می دونی که حاضرم برای با تو بودن ، جونمم بدم...
کمی مکث کرد:
- بارانا ما چند سال سخت پیش رومون داریم... چند سالی که باید صبر کنیم... من تو شرکت جا بیفتم... درسم تموم بشه... تو دیپلمتو بگیری و دانشگاه قبول بشی... یه کم بزرگتر بشی...
کمی برق بدجنسی و شیطنت در چشمانش درخشید و ادامه داد:
romangram.com | @romangram_com