#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_40
نگاهم را به کفش دوختم و گفتم:
-همینو می خوام...
لبخند بر لبانش نشست و گفت:
- اگه می دونستم انقدر کارسازه زودتر به کارش می بردم...
بازویم را به پهلویش کوبیدم و گفتم:
- نه خیر واسه این که هم خوشگله... هم خودمم خسته شدم...
دست به پهلویش کشید و گفت:
- بدو بریم تو، تا پشیمون نشدی...
***********
خرید ها را روی میز آشپزخانه گذاشتم و بلند گفتم:
- مامان بیا دیگه...
کسری به خانه شان رفته بود... بیچاره را از پا در آورده بودم که حتی برای شام به خانه ی ما نیامد...
مادر از اتاق بیرون آمد و گفت:
- اصلا ساعتو دیدی... اون بچه رو این همه ساعت کجا کشوندی؟ خدا خیرش بده منو امسال از ایراد گیری های تو نجات داد... من می دونم چه بلایی سرش آوردی... از ازدواج با خودت پشیمونش نکرده باشی خوبه... بیچاره کسری این روی تو رم شناخت...
لجم گرفته بود.
-وای مامان یه جوری حرف می زنی انگار کسری پسرته... من عروست...
مادر بادی به غبغب انداخت و گفت:
- بچه م یه تیکه آقاست... با شعور ،با کمالات... هر چی بگم کم گفتم...
کفری پوفی کردم و گفتم:
- خب مادرشوهر جان بالاخره خریدهای ما رو نگاه می ندازی یا برم...
نگاهی به من انداخت و زیر خنده زد و گفت:
-الهی قربونت برم... خدا رو شکر اونی که می خوام بسپرمت دستش انقدر آقاست که خیالمو از بابت تو راحت می کنه... هیچی مثل یه داماد خوب نمی تونه نگرانی های یه مادرو کم کنه...
نیشم تا بناگوش باز شد و گفتم:
-خب اینو بگو مادر من...
××××××××××
سال تحویل ساعت دو نیمه شب بود...
کسری ، من و دو قلو ها را بیرون برده بود...
romangram.com | @romangram_com