#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_39
همه جا را به هم می ریخت و دوباره با حوصله یکی یکی همه چیز را مرتب می کرد...
اما من فقط در فکر لباس عید بودم و هیجان برای تعطیلات نوروز...
*********
کسری با جدیت نگاهم کرد و گفت:
- بارانا چی شد؟ انتخاب کردی؟
بار دیگر پیراهن بنفش را بالا گرفتم و مقابل چشمانم نگاه داشتم...
لب هایم جمع شد و با حرص گفتم:
- اَه... چرا هیچ کدوم به دلم نمی شینه...
-وای بارانا این جا آخرین جایی که امروز اومدیم... من که دیگه خسته شدم...
مادر مرا به دست کسری سپرده بود تا خرید های عیدم را انجام دهم .
اما حالا کسری خسته و گرسنه کنارم ایستاده بود و یک بند غر می زد..
بیچاره پس از آن همه خستگیِ کار در شرکت، مثلا می خواست استراحت کند که گیر بد قلقی های من افتاده بود...
کج خندی زدم و گفتم:
- اِ... کسری هنوز کفش نخریدم...
کلافه پوفی کرد و زیر لب غر زد:
- اصلا من نمی دونم این چه کاریه... حالا باید همه چیز نو باشه...
بلند خندیدم که چشم غره ای به لب هایم رفت و غر غر کنان گفت:
- چیه... همه فهمیدن... فعلا پیرهنو انتخاب کن تا کفش... خستگی ناپذیره دختره...
لبم را گزیدم و خنده ام را فرو دادم.
بدبختانه سلیقه ی هیچ کس به دلم نمی نشست و تا خودم چیزی را انتخاب نمی کردم ، کاری از دست کسی بر نمی آمد...
بعد از انتخاب پیراهنم ،مرا به رستورانی برد و ناهار خوردیم...
آخر به قول خودش باید جان داشت تا می توانست دنبالم راه بیفتد و تک تک کفش فروشی ها را می گشت..
آن روزها خیلی خوش می گذشت و من از برق چشمانش می دانستم برخلاف غر زدن هایش از کنار من بودن لذت می برد...
همان طور که من از لحظه لحظه کنارش بودن لذت می بردم...
نگاهش روی کفشی خیره ماند و با التماس گفت:
- ببین بارانا این خیلی خوشگله... تو رو جون من دیگه نه نگو...
جانش را قسم خورده بود...
romangram.com | @romangram_com