#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_38


-وای دختر می دونی یه ساعته میخ اون بیرونی... چی شد تولدت خوش گذشت؟ چته از صبح تو فکری؟

نگاهم را به او دوختم پرسیدم:

- سیمین من واقعا بچه ام؟

*****************

نزدیک بهار بود و عروس زمستان کم کم دامن سفید خود را از روی زمین جمع می کرد تا جای خود را به رخت سر سبز بهار دهد و من بی صبرانه در انتظار فروردین زیبا به سر می بردم...

کسری حسابی مشغول کار و درس بود ...

دلتنگش می شدم، اما در کنارش صبر کردن را تمرین می کردم...

صبری که نتیجه اش آینده ای زیبا و درخشان برای هردویمان بود...

کسری در هر فرصتی به دیدنم می آمد...

اما این فرصت ها بسیار کم بود.

گاهی اوقات جمعه ها هم به شرکت می رفت...

و من آن قدر کلافه می شدم که باعث بی حوصلگی های شدیدم می شد...

و تا حدودی عصبی شده و همین باعث می شد ،افت شدید درسی پیدا کنم...

کششی برای درس خواندن نداشتم...

مدام دوست داشتم گوشه ای بنشینم و به کسری و زندگی که قرار بود در آینده کنار او داشته باشم فکر کنم...

اما مگر می شد...

حجم درس ها زیاد شده بود و سال دیگر هم کنکور داشتم...

کسری هم که مدام گوشزد می کرد، بیشتر درس بخوانم...

اما نمی دانست چه آتشی بر جانم انداخته...

آن روزها را به خوبی به یاد دارم ، کسری درگیر دانشگاه بود و برای استخدام در آن شرکت بزرگ و به نام خود را به آب و آتش می زد...

و من آن قدر تنها بودم که ناخواسته به سمت دوستی با بهناز کشیده شدم...

بهناز برخلاف سیمین دختری پر شر و شور بود و همه جوره تنهایی هایی مرا پر می کرد...

دیگر حسابی با هم دوست شده بودیم و کم کم بهناز کاری کرد که من کنار او بودن را به همراهی با سیمین ترجیح دهم...

سیمین هم که از شخصیت بهناز خوشش نمی آمد ناخواسته از من فاصله گرفت و حالا این بهناز بود که تمام و کمال در کنارم بود.

کسری دیگر هم چون گذشته نمی توانست به دنبالم بیاید و مرا همراهی کند؛ همین باعث شد من و بهناز هر دو در کنار هم به شیطنت های دخترانه ی مان بپردازیم...

چند روز به عید مانده شرکت تعطیل شد و من نفسی به آسودگی کشیدم...

مادر از یک هفته ی پیش خانه تکانی را آغاز کرده بود ...

romangram.com | @romangram_com