#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_37


از دانشگاه به شرکت رفته بود...

شب ها دیر آمده بود...

تا توانسته بود آن گردنبند زیبا را برای تولدم بخرد...

چه قدر خجالت کشیده بودم ...

آخر شب وقتی همه ی مهمانان رفتند، عمو و دوقلو ها به خانه رفتند ... اما طبق معمول کسری و زن عمو برای کمک به مادر ماندند...

در آن میان که مادر و زن عمو در آشپزخانه مشغول جا به جایی بودند ، کسری دست مرا گرفت و به اتاقم برد...

لبخند از همان لحظه ی گرفتن هدیه ام ، از روی لب هایم پاک نمی شد...

نگاه کسری از روی چشمانم روی لب هایم نشست...

باید می گفتم... نباید؟

باید میخواستم... نباید؟

زمزمه کردم"معذرت می خوام"

با تحکم و خشمی گذرا که به نظرم دوست داشتنی بود گفت:

- دیگه این کارو با من نکن...

انگشتش روی لب هایم لغزید و ادامه داد:

- تموم شب منو با این لب های آتیشی عذاب دادی... دست رو بد چیزی گذاشتی بارانا... این که چه طور تونستم خودمو کنترل کنم تا توی جمع، اون رژ لب لعنتیو از رو لبات پاک نکنم ، خودمم موندم...

چشمانم پر شد...

اشک تا پشت پلک هایم آمد...

مژه هایم که خیس شد کسری کلافه بازدمش را بیرون داد و گفت:

- بازم گریه... آخه من با این گریه های تو چی کار کنم؟

با گریه گفتم:

-فکر می کردم منو فراموش کردی... (هق زدم)... فکر می کردم دیگه دوستم نداری... (هق زدم)

چشمانش رنگی عجیب گرفت... رنگی دلنشین و خواستنی..

دست دور شانه ام انداخت و مرا به آغوش گرم و مهربانش هدایت کرد...

-خیلی دیوونه ای ... من تو رو فراموش کنم؟ من اگه تویی که حکم نفس داری برامو فراموش کنم که از بی نفسی خفه می شم... چرا نمی فهمی که من با تو زنده ام... اگه بدونی امشب با اون لبا چه دماری از روزگارم در آوردی...

مرا از آغوشش بیرون کشید و نگاهش را روی تک تک اعضای صورتم چرخاند و گفت:

- این چشما برام شب و روز نذاشته... اون وقت تو می گی فراموشت کردم؟ واقعا تازه می فهمم که عمو اسحاق چی می گفت... هنوز بچه ای بارانا... خیلی بچه...

با صدای سیمین از عالم خلسه ای که در آن فرو رفته بودم بیرون آمدم...

romangram.com | @romangram_com