#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_36


یعنی حالا که خودم خواسته بودم، باید تا ته این جاده ی انتخابی می رفتم؟

باز صدایش به تن و روحم ، جانی دوباره داد...

-بارانا ... در و باز کن...

متنفر بودم از خودم... از کردارم... از انتخابم...

این که می گویند "خود کرده را تدبیر نیست" عجیب در زندگی من صدق می کرد...

دلم نمی خواست مرا با آن حال و روز ببنید...

با آن حال پریشان...

"آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟"

آخر که باید در را به رویش باز می کردم...

بی رمق از جایم برخاستم...

صدای همهمه ای از پشت در می آمد...

به سمت کمد لباس هایم رفتم...

یک دست بلوز و شلوار برداشتم...

مقابل آینه ایستادم...

رد اشک ها روی صورتم خودنمایی می کرد...

چه قدر بدبخت بودم...

چه قدر دلم می خواست بمیرم...

زیپ لباس عروس را پایین کشیدم...

لباس سفید ساتن روی تنم سُر خورد و روی پاهایم نشست...

هنوز کسی بی رمق بر در می کوفت."





**************

جسمم در کلاس بود و روحم روی ابرها در سیر و سیاحت...

دستم زیر مقعنه روی گردنبند اهدایی کسری قفل شده بود...

همان گردنبندی که کسری با حقوق دو ماه خودش برایم خریده بود...

دو ماه تمام وقت گذاشته بود...

romangram.com | @romangram_com