#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_35


این از کجا آمده بود؟

چانه ام لرزید...

چشمانم پر شد...

صدای خش دارش در گوشِ تن و جانم نشست و مرا به آرامشی سکر آور فرو برد:

- تولدت مبارک...

جعبه کوچک، مقابل چشمانم چشمک می زد...

منه احمق چه کرده بودم؟

دست لرزانم به سمت جعبه رفت..

غنچه گل کوچکی رویش جا خوش کرده بود... با احتیاط درب جعبه را باز کردم...

دهانم از تعجب باز ماند... گردنبندی از جنس طلای سفید...

نوک انگشتانم زنجیر ظریفش را لمس کرد و بالا کشید...

رزا با هیجان گفت:

-واووو چه خوشگله...

دو قلب تو خالی به شکلی کج در دل هم فرو رفته بود...

اما من جذب ستاره های آسمان چشمان کسری شده بودم...

***

"حالا همه ی مهمانان رفته بودند و من هنوز با همان لباس مزخرف عروسی گوشه ای از تخت در خود پیچیده بودم...

رد سیاه اشک را روی صورتم حس می کردم...

تقه ای روی در خورد ...

بی توجه سرم را روی زانو گذاشتم...

بازهم تقه ای دیگر...

-بارانا؟

قلب از کار افتاده ام ، زنده شد.

دلم می خواست فریاد بزنم "جانم"

اما مهر سکوت بر لبهایم زده و لال شدم...

دلم می خواست خفه شوم...

دستم را روی دهانم گذاشتم و هق زدم...

romangram.com | @romangram_com